آبتنی آرام در رودخانه‌ای که طغیان کرده است.

 

دست راستش آویزان است و با دست چپش به لبۀ تخت چنگ می‌زند، انگار که دست خواهر یا برادری را گرفته و دارند دنبال بادکنکی می‌دوند.

من هنوز نتوانسته‌ام به قولی که داده بودم عمل کنم و کاری کنم که جلال الدین با دوست صمیمی‌اش نیما در یک کلاس باشند، آن وقت این مسئله هم قوز بالا قوز شده و لابد دارد یک مادر بد قول را در ذهنش مجسم می‌کند.

کمرم تیر می‌کشد یک دستم را حایل کرده‌ام به تخت وبا دست دیگرم پتو را تا نزدیک چانه‌اش می‌کشم.

رمان «زوربای یونانی» را می‌بندم و می‌گذارم توی قفسه، از پشت پنجره می‌بینم پوست شب را کشیده‌اند، آن‌قدر که رابطۀ ماه و ستاره چیزی جز تاریکی در آن پایین نیست.

آیا سیاهی مطلق است؟ یا فاهمۀ من راه به جایی نمی‌برد؟

آیا به باور اگزیستانسیالیست‌ها باید خودم به زندگی‌ام ماهیت و معنایی بدهم؟

اگر قرار باشد زندگی را از دیگری بگیرم، چطور می‌توانم هستی‌ام را معنابخش کنم؟

این افکار مرا به اتاق خوابمان می‌کشاند که در آن همسرم دراز کشیده و سعی می‌کند لبخند بزند تا اوضاع را عادی نشان دهد.

این روزها وقت‌هایی هست که با هم روراست نیستیم.

پایین تخت می‌نشینم و با بغضی که در گلویم نشسته می‌پرسم سقط درمانی با سقط طبیعی فرق می‌کند؟

-پلک‌هایش به هم می خورد.

این‌ها را از اینترنت سرچ کرده‌ام اما باز هم به‌دنبال کورسوی امیدی هستم یا راه گریزی.

گریز از خودم یا واقعیت؟

اگر پلک‌هایم سنگین شوند آیا راه مفری هست تا به ژرفای درونم نقبی بزنم و غرق در رویای شبانه شوم؟

آیا باران نسبتی با ذهن ناخودآگاه و روح ناآرام من دارد که خواب می‌بینم باران می‌آید؟ آن‌قدرکه همه توی چترهایشان می‌خزند، اما من چترم گیر کرده و باز نمی‌شود.

باران مدام می‌بارد ومن به‌دنبال پناهگاهی هستم، به‌سختی پلک‌هایم را باز می‌کنم، بالشم خیس عرق است، انگشت‌هایم گزگز می‌کنند و نفس راحتی می‌کشم از اینکه خواب می‌دیده‌ام.

برخی اتفاقات در زندگی هست که تو را به چالش می‌کشاند به‌گونه‌ای که دلت می‌خواهد نمود بیرونی نداشتند و در قاب رویاهایت می‌ماندند.

باید ساعت شش و پانزده دقیقه باشد، اواسط دی‌ماه ۱۳۸۶ که من در آستانۀ در ایستاده‌ام و دارم به دانه‌های برف نگاه می‌کنم. رد انگشتانم بی‌هدف بر روی حباب‌های شیشۀ پنجره می‌ماند. با خودم می‌گویم چرا باید یک روز ملال‌انگیز دیگر را آغاز کنم؟

احمد در روزهای برفی بااحتیاط رانندگی می‌کند. هیچ‌کدام در طول مسیر حرفی نمی‌زنیم. جلال‌الدین را که دم مدرسۀ اباالفضل پیاده می‌کنیم به او یادآوری می‌کنیم که امروز هم نوبت دکتر داریم و باید تا نزدیک‌های غروب در خانه تنها بماند. طبق برنامۀ قبلی که امور فرهنگی اداره به مدرسه ابلاغ کرده امروز به پژوهشگاه صائب دعوت شده‌ام تا در برگزاری مسابقات فرهنگی –هنری اداره داور بخش شعر باشم. از پله‌ها بی‌محابا بالا می‌روم انگیزه‌ای برای احتیاط کردن ندارم دلم می‌خواست این اتفاق به‌طور طبیعی رخ می‌داد.

من در یک موقعیت مرزی بودم و کلمات در موقعیت‌ها بار معنایی خودشان را نشان می‌دهند. میزان حساسیت من نسبت به مفاهیم زمان ومکان کم‌رنگ شده بود به‌طوری‌که احساس می‌کردم سایه‌هایی مبهم از گروه‌های سرود می‌بینم.

خوشبختانه اغلب شعرها از کتاب‌های تعیین‌شده انتخاب شده‌اند و امتیاز کامل را می‌گیرند وگرنه من در این شرایط توانایی هیچ‌گونه قضاوتی را ندارم. و اصلاً در این بازی برد وباخت آیا بازنده من نبودم؟

برای آخرین نتایج و پذیرایی هم نمی‌مانم چند دقیقه‌ای منتظر همسرم دم در می‌ایستم.

احمد ترجیح می‌دهد تا زمان نوبت دکتر به رستورانی دراین حوالی برویم و البته پیشنهاد خوبی می‌تواند باشد برای گذراندن ثانیه‌هایی که به‌کندی در تونل زمان حرکت می‌کنند.

رادیو کمی آب زاینده‌رود را در لیست خبرهایش گنجانده، غمی که روی شانه‌های شهر سنگینی می‌کند.

دیگر نه از عاشق‌هایی که روی پله‌های سنگی کنار رود در زلالی آن زایش و روشنایی را می‌دیدند خبری هست ونه از پرندگان مهاجری که در این فصل به دامن رود پناه می‌آوردند.

می‌رسیم به رستوران خوان گستر در محلۀ جلفا که خیابانی سنگفرش دارد و پشت کلیسای وانک واقع شده. آهنگ ملایمی پخش می‌شود. با نگاه کردن به فهرست غذاهای ایرانی و خارجی، میگو سفارش می‌دهیم که باب میل جلال الدین هم باشد. هر پرس شامل شش میگو با سس تاتار و سیب‌زمینی سرخ شده، زیتون و لیموست.

هرچند میلی به خوردن ندارم اما به توصیۀ خواهرم ناهید نباید وظیفۀ مادرانه‌ام را فراموش می‌کردم.

چنگال را که در میگو فرو می‌برم، حالم دگرگون می‌شود. انگار در اتاق تشریح ایستاده‌ام و میگوها با سکونی درمان‌ناپذیر به ابزار تشریح چشم دوخته‌اند. فارغ از اینکه بخواهم یک مشت انتزاعات مهمل تحویل‌تان بدهم اگر میگوها تجربۀ زبانی داشتند در این داستان با من همدلی می‌کردند.

احمد به روی خودش نمی‌آورد وگرنه او هم دارد این لحظات را به‌سختی طی می‌کند. دوازده روز پیش در مطب دکتر زنان و زایمان هر دومان با شنیدن این خبر غیر منتظره دچار شوک عصبی شدیم.

فکرش را نمی‌کردیم موضوع این‌قدرها هم جدی باشد، اما دکتر به‌صراحت گفت که خطر مرگ برای مادر و فرزند هست. دستیار دکتر همسرم را در جریان پروسۀ سقط درمانی گذاشت که لازم بود مراحل متعددی را طی کنیم و موانعی را پشت سر بگذاریم.

این وقت‌ها مذهب تلاش می‌کند که یک سری مفاهیم انتزاعی را بقبولاند که احتمالاً تعارضی هم با علم نوین داشت. در نهادهای اجتماعی هم تابوهایی هستند که مانع‌تراشی می‌کنند؛ در جامعه‌ای که پشتوانۀ فرهنگی‌اش «هر آن کس که دندان دهد نان دهد» باشد انتظار دیگری نمی‌رود. در خرده‌فرهنگ‌های عامیانه هم نگاه‌های خاله خان باجی‌ها که دائماً دنبال خوراکی برای نقل مجالسشان هستند، آزار دهنده‌اند. برای همین تصمیم گرفتیم موضوع را پنهانی کنیم و سقط درمانی را سقط طبیعی خبرساز کنیم، تا از قضاوت‌های این دست از آدم‌ها در امان بمانیم. آن روز از مطب که بیرون آمدیم هر دو در صندلی اتومبیل فرو رفتیم کاش یکی از ما می‌توانست دیگری را مقصر بداند و تا خانه دق دلی‌اش را خالی کند.

باد تندی می‌وزید و درختان خیابان چهارباغ بالا را به جان هم انداخته بود. عابران دست‌هایشان را توی جیبشان فرو کرده و یقۀ پالتوهایشان را تا لبۀ گوش‌شان بالا برده بودند.

همسرم مثل این راننده‌های ناشی فرمان را محکم گرفته بود و من داشبورد را، انگار که روی پل معلقی ایستاده بودیم و از ترس سقوط چسبیده بودیم به گاردریل‌های آن. انگار داشتیم شهر را روی دوشمان حمل می‌کردیم.

همسرم به ساعتش نگاه می‌کند دغدغه دارد که دیرمان نشود هرچه سعی کردم نتوانستم به میگوها دست بزنم کمی از دورچین‌ها را خورده‌ام با یک لیوان دوغ.

از رستوران می‌آییم بیرون چیزی درونم مقابل زمین مقاومت می‌کند. به‌سختی راه می‌روم همسرم تندتر می‌رود که ماشین را بیاورد. به نزدیک کلیسا می‌رسم. بی‌حوصله‌تر از آنم که بتوانم شاعرانگی و لطافت کلیسای وانک را که عمری چهارصد ساله دارد ببینم.

نیم ساعت به شروع زمان بازدید مانده است نگهبان کلاه دولبه‌اش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید که می‌توانم قسمت‌های ورودی را ببینم. دارند بخش‌هایی از کلیسا را تعمیر می‌کنند، مرمت تزئینات نقاشی و استحکام بخشی تا لایۀ آستر و اجرای رنگ گل سفید بر سطوح.

انگار که جانی تازه گرفته باشم محو تماشای دیوارنگاره‌ها می‌شوم. نقاشی‌های باشکوهی که بر روی بوم و پارچه، بالای محراب آویخته شده‌اند و برخی هم برروی دیوار و قطعه‌های سنگی که حاشیه‌های‌شان با طرح‌های گیاهی و اسلیمی تزیین شده‌اند.

و نشان می‌دهند هنرمندان ارمنی قداست را در کلیسا به نیکوترین وجه به تصویر کشانده‌اند.

دیوارنگاره‌ها مضامینی از انجیل مقدس دارند تصاویری از بدو تولد تا عروج عیسی مسیح.

اما تصویر چشم‌نوازی میخکوبم می‌کند. عاطفۀ مادرانه‌ام بال‌بال می‌زند. تصویر «نوید فرشته به حضرت مریم» وادارم می‌کند مقابلش زانو بزنم درست مثل یک مسیحی مؤمن. نمی‌دانم چه مدتی گذشته که با این حالت و در این وضعیت نشسته‌ام اما با صدای پای توریست‌ها دستم را به ستونی می‌گیرم و بلند می‌شوم. گونه‌هایم خیس است.

یک گروه کارشناس ناظر هم به همراه پیمان کار پروژۀ مرمت کلیسا به محوطه آمده‌اند. از حرف‌های‌شان متوجه می‌شوم لبۀ بام کلیسا شش ستون هشت ضلعی آجری دارد که آنها قصد استحکام بخشی آن را دارند. همچنین اتصالات فلزی سازه‌های دیگر از جمله صراحی‌ها وجام ها که بر لبۀ بام قرار دارند.

اولین باراست که در طول این چند روز احساس سبکی می کنم. احمد سرش را روی فرمان گذاشته و با وجود این که معطل شده ولی تاب آورده وخوشبختانه هیچ واکنش منفی نشان نمی‌دهد اگر قبل از این بود آن را حمل بر بی‌حرمتی می‌کرد.

از همین رو می‌توانم مزۀ شیرین این آرامش را تا زمان رسیدن به جلسۀ کمیسیون پزشکی حس کنم. درحالی‌که دلم را در کلیسا جا می‌گذارم در شکاف‌های ساکت ذهنم در جستجوی معجزه‌ای هستم.

آیا درون انسان هم فضاهایی برای بازسازی هست؟ آیا پل‌هایی هست که در ازای شکاف بزرگی به جهان راه پیدا کند؟

آیا می‌توانستم خودم را زندگی خانوادگی‌ام را احیا کنم؟

آیا «عیسی دمی بود که احیای‌مان کند؟»۱

می‌رسیم به پل مارنان، پلی در ضلع جنوبی اصفهان که سازه‌هایش از ساروج است با کنگره‌های زیبا که مشرف است به خیابان نظر.

بعد از سه راه حکیم نظامی به بیمارستان تخصصی الزهرا می‌رسیم که در سالن طبقۀ زیرین آن کمیسیون پزشکی برگزار می‌شود. قبل از من پیرمردی است که آلزایمر دارد و پرت‌وپلا تحویل تیم پزشکی می‌دهد. آیا باور می‌کنید که من در آن لحظه آرزو می‌کردم به جای پیرمرد باشم تا لحظاتی از اندوه این آسیب آسوده باشم؟

پاسکال می‌گوید: «تنها تسلای ما در مقابل بدبختی‌های‌مان حواس‌پرتی است» و بزرگ‌ترین بدبختی ما هم همین است.

بالاخره مهر تأیید را برای پزشکی قانونی می‌گیریم.

اینجا پزشکی قانونی است آخرین ایستگاهی که توقف درآن برای من غیر قابل تحمل است. همسرم درحال گرفتن نوبت و ارائۀ یک سری مدارک است.

دو مرد تنومند کنار ما ایستاده‌اند که قرار است به طبقۀ زیرین برای شناسایی یک جسد بروند. فضای اینجا برایم گنگ ومبهم است بوی نامطبوعی حالم را به هم می‌زند با احمد به راهرویی هدایت می‌شویم که در انتهای آن اتاق پزشک است. تمام مدارکی را که این مدت تهیه کرده‌ایم باید مورد تأ یید پزشکی قانونی واقع شود. سه تا دختر دانشجوی رشتۀ حقوق که دورۀ کارآموزی‌شان را می‌گذرانند، روی نیمکتی روبه‌روی ما می‌نشینند و بلند بلند حرف می‌زنند.

اسم مرا صدا می‌زنند من باید به تنهایی بروم. دراتاق را باز می‌کنم، خانم دکتر دارد با تلفن حرف می‌زند. مدارک را روی میزش می‌گذارم. خدا خدا می‌کنم که هرچه زودتر ازاینجا بیرون برویم.

ظاهراً دکتر قصد ندارد پرونده را تأیید کند و پیشنهاد ارجاع مجدد به کمیسیون پزشکی را می‌دهد. به دکتر یادآوری می‌کنم که کمیسیون پزشکی فقط در روزهای دوشنبه برگزار می‌شود و با توجه به تعطیلی دوشنبه آینده که مصادف با عید غدیر است برایم غیرقابل تحمل است که تا پانزده روز دیگر تلخی این اضطراب وسرگردانی مهلک را تجربه کنم.

بعدها متوجه می‌شوم که سقط درمانی دو سال قبل مجوز قانونی گرفته. سقط درمانی و غربالگری جنین در سال ۸۴ به تصویب مجلس و شورای نگهبان رسیده بود براساس این مادۀ واحدۀ سقط درمانی با تشخیص قطعی سه پزشک متخصص و تأیید پزشکی قانونی مبنی بر بیماری جنین یا مادر که با تهدید جانی توأم باشد قبل از چهارماهگی مجاز شمرده می‌شد؛ اما سقط ارادی یا جنایی به این دلیل که در فرایند بارداری هیچ مشکلی وجود نداشت، مغایر با قوانین محسوب می‌شد.

و سقط طبیعی هم که مشمول این قوانین نمی‌شد و به خودی خود انجام می‌گرفت. بنابراین وقتی سقط درمانی یک پشتوانۀ قانونی دارد چرا برخی مراجع قانونی یا دینی مانع‌تراشی می‌کنند؟

می‌خواهم فریاد بزنم که چرا هیچ چیز سرجای خودش نیست؟ اما مدارا می‌کنم و این صحنه از رمان زوربای یونانی را پیش چشم می‌آورم:

«ارباب هزارها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است پس چشم‌هایت را خوب بازکن تا همه را برایت برقصم.»

شاید کلمه‌ها به پایان رسیده بودند و آغاز رهایی و سبکباری بود. در این غلیان روحی پرونده‌ام مهر و امضاء می‌شود و می‌ماند پذیرش در بیمارستان.

بیمارستانی که تمام ثانیه‌ها در راهروی دراز و باریکش معنا داشتند. آیا امتداد زندگی‌ام را در نبود دیگری می‌دیدم؟ آیا دارم پاره ای از تنم را جدا می کنم که بتوانم چند صباحی را سپری کنم ؟

رواقیون می‌گویند باید خودمان را با اموری که از حوزۀ اختیارمان بیرون است تطبیق دهیم وگرنه نصیبمان خون دل خوردن است.

از منطقۀ ورودی بیماران و کارکنان که می‌گذریم باید تا انتهای راهرو برویم، چیزی که برایم غیره منتظره و جالب است پسربچۀ چهارپنج ساله‌ای است که فرزند یکی از کارکنان همین بخش ویژه است و در ایستگاه پرستاری ایستاده و درعین‌حال که من حس غریبی را دارم لمس می‌کنم برایم شکلک در می‌آورد!

نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم همین کنش کودکانه می‌تواند این تروما را فرافکنی کند و تا اتاق عمل حالم را خوب کند.

لحظاتی را به‌مدد بیهوشی موضعی با دوز پایین در خلسه می‌گذرانم، ولی نزدیک به دوساعت و شاید بیشتر با هوشیاری کامل دردهای وحشتناک و غیر قابل تصور عمل سقط وبه‌دنبال آن توبکتومی را از سر می‌گذرانم.

***********************************

با آنکه رمقی برایم نمانده است تماشای نورافشانی جشن عیدغدیر از پنجرۀ بیمارستان مرا به تکه‌هایی از معنویت متصل می‌کند.

خانمی که همراه هم‌تختی من است با صدای دلنشینی، «علی ای همای رحمت» را می‌خواند. خون زندگی در رگ‌هایم جاری می‌شود امید و ایمان به پیشوای جوانمردان مرا از بحران سرکوب و روان رنجوری که در این پروسه طی کرده‌ام به یک موقعیت شهودی و پذیرش می‌رساند.

طبیعی است که جلال‌الدین هم با این مسئله کنار بیاید چرا که او هم مثل خیلی از همدوره‌ای‌هایش، نوستالژی کودکانه‌اش را امپراطوری گوگل تسخیر کرده است. اگرچه پنجرۀ مانیتورش به اندازۀ پنجره‌های اتاق‌های قدیمی ما دلچسب وخوشایند نیست باید پذیرفت که او متعلق به همین دنیای مجازی است.

*****************************************

حالا سال‌هاست که از آن واقعه گذشته و من هر وقت به جریان رودخانه نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم که قطعاً ما بی‌خیال در گسترۀ هستی رها نشده‌ایم. اما نکته درخور تعمق اینجاست که ما تغییر کرده‌ایم و تغییر می‌کنیم.

آیا روزی شاهد طغیان رودخانه هایی خواهیم بود که به‌آرامی در آن آبتنی کنیم؟

 

 

پروین چوقادی

بهار ١۴۰۰

 

 

 

۱-عیسی دمی کجاست که احیای ما کند؟/حافظ