برادر بزرگ هیچ ساله ام[۱]

 

دستیار دکتر فرم را گذاشته بود جلوم تا بعد از پر کردن، امضا کنم. پس از مشخصات اولیه نوشته بود: چندمین بارداری؟

با لبخند نوشتم: اولین.

– چندمین سِقط؟

سرگردان ماندم میان قبرستان شهر. نوزاد تازه به دنیا آمده را کجا دفن کرده بودند که نشانی نداشت؟ چرا برایش سنگ قبری کوچک نگذاشته بودند؟ برادر بزرگ‌تر من بوده و دلم می‌خواهد گاهی بنشینم کنار مزارش و از تنهایی داداش بگویم بعد از رفتن او، از لرزش هنوزِ لب و چانۀ مامان وقتی صحبتش می‌شود.

مامان چگونه از پس افسردگی و سوگ فقدان او برآمده و روح بسیار جوانش، دچار ناهنجاریهای عبور از این هجوم روانی نشده؟

مادربزرگم یک‌بار که خیلی سمج شدم گفت: «برای بچه‌های این قدر کوچیک سنگ نمی‌ذارن و من هم جاش رو درست نمی‌دونم.» او و مامانم مهربان‌ترین مادرهای روی زمین‌اند؛ مگر می‌شد ندانند که نوزاد کوچک‌شان را کجا دفن کرده‌اند؟ صدا با کمی تحکم گفت: «خانم! سقط داشتین؟» نفس حبس شده را بیرون دادم و دست روی شکمم گذاشتم و گفتم: «نه خدا رو شکر.»

بیست و دو ساله بودم و منتظر اولین فرزند، اما سن خاطره‌ام کمی از من بزرگ‌تر بود.

بطری کوچک شربت عسل و تارونه را از کیف درآوردم. درش را که باز کردم، حتی عطرش برای آرامشم کافی بود. مرواریدهای سفید و ریز آویزان از پَنگ نخل در ذهنم، که بیشتر در جنوب می‌چرخد، به زیبایی رقصیدند؛ تاره‌های کوچک پر عطری که اگر مشکلی برایشان پیش نمی‌آمد، هر کدام خرمایی شیرین می‌شدند.

صدای پچ‌پچ زن‌ها می‌آمد. دلم نمی‌خواست بشنوم.

این خاطرۀ مشترک فقدان نوزاد با ذهن جمعی زنان و دختران ما چه کرده که دائم نگران پدید آمدنش هستیم؟

هنوز برایم خاطرۀ مبهمی‌ است. اولین‌بار بسیار کوچک بودم، تقریباً ده ساله. آخرین فرزند خانواده تا آن موقع، تازه به دنیا آمده بود که خواهر زیبا و فرشته‌ای بود. حالا ما، چهار خواهر بودیم، من از همه بزرگ‌تر و برادری داشتیم تقریباً دو سال از من بزرگ‌تر.

خانم‌ها مدام برای تبریک به دیدن مادرم می‌آمدند. گرچه همیشه فکر می‌کردم بیشتر زنان، در ظاهرِ خوش‌آمد و تبریک می‌آیند، بقچۀ پرسش‌های کنجکاوانه‌شان را که پر از نخ‌های در هم و بر هم است، توی اتاق مامان باز می‌کنند، سر هر نخ را برمی‌دارند و همین‌طور که سؤال‌شان را می‌پرسند یا با چشم و گوش دنبال جوابش می‌گردند، ردّ نخ را می‌گیرند و آرام آرام گلوله می‌کنند، می‌گذارند گوشۀ بقچه و می‌روند سراغ نخ و سؤال بعدی: قد و وزنش طبیعی‌ست؟ شکل بقیۀ آدمی‌زادهاست؟ ایرادی ندارد؟ سفید است؟ سبزه است؟ زشت است؟ زیباست؟ به کی رفته؟ خواهر و برادرهاش دوستش دارند؟ و پرسش‌های دیگری از همین جنس. بعضی‌شان خیلی خانمانه می‌آمدند، چایی و شیرینی مختصری می‌خوردند، هدیه‌شان را گوشۀ اتاق یا تخت نوزاد می‌گذاشتند و زود می‌رفتند که مبادا مامان یا بچه اذیت شوند. دلم می‌خواست بدوم دنبال‌شان بگویم: «خانم چه قدر شما بزرگوارانه رفتار کردید؛ متشکرم.» بعضی دیگر اما می‌نشستند و حرف می‌زدند و می‌ماندند تا مهمان بعدی می‌آمد و تازه مجلس گرم می‌شد و حرف‌هاشان مثل زغال توی منقل کباب با باد حرف‌‌های موافق طبع‌شان، شعله می‌کشید و دیگر معلوم نبود کی بروند.

اولین بار در یکی از همین مهمانی‌ها و شلوغی‌ها و شعله‌ها، جرقه‌اش به جانم نشست که مامان در زایمان اول، دوقلو داشته، دو پسر که فقط یکیش سالم مانده و شده داداش وحید. در شلوغی‌ و امر مادرم به جمع کردن بشقاب‌ها و رفت‌و‌آمد ناخواسته به آشپزخانه‌ای که اوپن هم نبود، درست نفهمیدم چه شد. مادرجون هم به گمانم کلاف‌ها را داده بود دست زن‌ها و کم‌کم حالی‌شان کرده بود که بقچه‌هاشان را بردارند و بروند. اما نگاه نگران مامان، یادم هست و حرف‌های از جنس دیگرِ مادرجون تا من دنبال ماجرا را نگیرم و ناراحت نشوم. من اما بالای چاه عمیق و تاریکی ایستاده بودم به امید یافتن آبی در ژرفایی ناشناس تا سوزش در حال گسترش جرقه را، خاموش کنم.

بعداً چند بار دیگر هم دربار‌ه‌اش شنیدم. چرا از دست رفته بود؟ مامان من که خیلی خوب بچه‌داری می‌کرد. زبانزد بود بین همه و همیشه مهربانی‌ش بود که می‌وزید و نوازش‌مان می‌داد. به من ـ که دختر بزرگ‌تر بودم و مسئول کوچکترها ـ هم، محبت ورزیدن و مراقبت خاطر رسیده بود. آن‌قدر این مهربانی کردن پررنگ بود برایم که حتی وقتی برادرم می‌گفت: «بریم فوتبال»، دلم نمی‌آمد نه بگویم ـ گرچه اصلاً فوتبال دوست نداشتم؛ یا می‌خواست کمکش نـجاری کنم یا با وسایل جدید آهن‌بُری‌اش چیز جدیدی درست کند.

بعد از شنیدن آن ماجرا، ‌فکر می‌کردم شاید مقصر انـجام همۀ این‌کارهای دوست‌نداشتنی، آن برادری بوده که نمانده، که همراهش را تنها گذاشته. انداختن تقصیر، گردن کسی که نیست، کار آسان‌تر و کم‌مشکلی ا‌ست. گریه‌ام می‌گرفت برای داداشم که تک پسر مانده و برادری ندارد که همراهی‌ش کند حتی در شیطنت‌هاش؛ مثل دو تا پسرعموم که دوقلو نبودند اما همیشه با هم مشغول بازیگوشی بودند. بعد گریه‌ا‌م می‌گرفت برای او که رفته و نیست تا برایش خواهری و برادری کنیم. کاش بود و با ما بازی می‌کرد؛ توی حیاط هفت سنگ و ده بیست سی چهل بازی می‌کردیم؛ سوار ماشین بابا در شهر می‌چرخیدیم و بستنی می‌خوردیم؛ پشت دوچرخه‌ام را می‌گرفت وقتی وحید خسته بود تا زودتر یاد بگیرم؛ کنار ما می‌خوابید بعد از ظهرهای تابستان تا مامان برایمان کتاب بخواند و ما سر این که کدام نزدیک مامان باشیم، دعوا می‌کردیم؛ عصرهای جمعه با هم ژله می‌خوردیم توی کاسه‌های طرح سیب بلور که مامان برایمان گذاشته بود توی یخچال تا هر کدامش سیب قرمز لرزانی شود که از ما دل ببرد و هر روز با هم می‌رفتیم منزل آقاجون. حتماً آقاجون هم از دیدنش خوشحال می‌شد. حتماً تا آن‌جا، دست در دست داداش، جلوتر از ما با هم می‌دویدند و شوخی می‌کردند و هر از گاهی برمی‌گشت مثل داداش وحید، ریز و نخودی به ما لبخند می‌زد و من از دیدن صورت دوست‌داشتنی و مهربانش قند توی دلم آب می‌شد. اما حالا که نیست، با این همه نبودن چه باید کرد؟

مامان با فقدانش چه ‌کرده بود؟ سنش برای مواجهه با چنین مصیبتی خیلی کم بود. عاشقانه وارد زندگی شده بود و شاید می‌ترسید که جایگاهش متزلزل شود در جامعۀ جنوب که پسر داشتن، امکان بالقوۀ نخلستان شدن بود و پسرزا بودن، نگاه خاص خدا در ثمر خوب دادن. شیفتۀ بچه‌بود و از اخلاق خانۀ پدری بیش از هر چیز شاید همین رنگ را گرفته بود چون مسؤولیت چند خواهر کوچک‌تر را داشت. این حس سال‌ها در او رشد کرده بود، بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و مثل فواره‌ای بلند و قوی آماده بود تا بر سر کودکان خودش ببارد و آن‌ها را با محبتی که سرشارش بود، احاطه کند. حالا در اولین زایمان یکی از پسرها از دستش رفته بود، به چه راحتی!

زن‌ها پچ‌پچ می‌کردند. چقدر بدم می‌آمد از این همه حرف زدن بی‌فایده که در چند دقیقه، تمام اقوام و همسایگان را سرک کشیده بودند و جای سالم در تن مردم نمی‌گذاشتند بس که به هر کس نیشی می‌زدند. نوجوان بودم که رسماً از یک دورهمی بلند شدم به اعتراض. آن همه حرف می‌زدند و پچ‌پچ می‌کردند، اما نه راهکاری می‌دادند نه هم‌دلی می‌کردند نه تحلیل و بررسی در کار بود. این یواشکی حرف زدن‌ها معنی‌اش این بود که بقیه نباید بشنوند و معلوم نبود بقیه چه کسانی هستند، چون همگی مشغول به یک کار بودند و چرا نباید بشنوند وقتی قصه‌ای مکرر است از زبان‌های مختلف؟ چرا بلند حرف نمی‌زدند تا از مجموعش به نتیجه‌ای برسند؟ چرا گره آن همه بقچۀ رنگارنگ را کنار هم باز نمی‌کردند تا از آن همه رنگ‌های متفاوت، تابلوی پازل هزارتکۀ مسئله‌ای ساخته شود؟ حرف‌هاشان هفت دست آفتابه و لگن بود بی‌خبری از شام و ناهار.

این پچ‌پچ‌ها و ابهام‌ها ترس تولید می‌کند. حرف یواشکی از حرف بلندْ ترسناک‌تر است. مثل زمزمه‌ای دور که نمی‌دانی چیست. صدای مبهمی در تاریکی میان غاری سرد و ناآشنا وقتی گم شده‌ای.

ترس از لابه‌لای همین ابهامات خزید و لانه کرد توی دلم؛ توی دل همۀ دخترها. خاطرات مشترک فقدان که زنان منتقلش می‌کردند، خاطره‌ای جمعی بود از مادران و مادربزرگ‌ها که داشت پچ‌پچانه به ما می‌رسید. در این آهسته سخن گفتن آیا نگرانی از اندوه مادران هم وجود داشت یا عیبی را زمزمه می‌کردند که نمی‌خواستند مستقیم به فرد بگویند؟ نکند خودشان را مقصر فقدان ‌نوزادان و جنین‌هاشان می‌دانستند و نمی‌خواستند عیب‌شان، عیب جنس‌شان را بلند بلند بگویند که اغیار بشنوند؟ شاید خودشان را در نگهداری آن از دست‌رفته شایسته نمی‌دانستند و در غمناک‌ترین گوشۀ دشتستانی، برای بخت سیاه‌شان فایز می‌خواندند؟ هر چه بود، این خاطرۀ مشترک، ‌درد و ترس مشترک ساخته بود و نسل به نسل پیش می‌رفت و معلوم نبود چه‌قدر آرامش از میان می‌برَد و نگاه دخترها را به زایمان و آینده‌اش چه‌ مقدار متزلزل می‌کند.

بابا وقتی که فایز می‌خوانْد، علاوه بر صداش، صورتش هم پر از غم بود. گاهی چشم‌هاش را می‌بست و سرش را طوری تکان می‌داد که حتی وقتی معنی شعرها را خیلی خوب نمی‌فهمیدم، حسرت و افسوس و غمش منتقل می‌شد. مامان با سکوت، گوش می‌کرد و چهره و رفتارش نمایانگر احترام بود و اندیشه‌ای مبهم.

هنوز در هر فراق و فقدانی‌،‌ فایز، زن و مرد جنوبی را همراهی می‌کند. نمی‌دانم او چه‌طور شعرهاش را سروده بود که موقع خوانده شدنش با آوازهای دشتستانی، انسانِ تنهای ناراحتی را می‌دیدم که سر به کوه‌های گیسکان[۲] گذاشته یا در دشت‌های فراخ پای کوه، ناله‌کنان اشک می‌ریزد.

شب‌هایی که مامان با نوایی اندوهناک لالایی می‌خوانْد هم ، من کوه می‌دیدم و گم ‌شدن و اشک و انتظار، و فکر می‌کردم چرا لالایی مامان این همه غم دارد. شب‌ها انگار غم از موج دریایی که صیادی را برنگردانده بود چادر بزرگ و سیاهش را باز می‌کرد تا صخره‌ای که زیر پای مرد شکارچی از هم پاشیده بود؛ تا وسط دشت‌ها و زمین‌های سختی که پناهگاه اشک عاشقان بود؛ تا درست وسط آتشی که سربه کوهْ گذاشته‌ای، روشن کرده بود؛ تا اشک دختران و زنانی که هر کدام از فراقی جاری بود. انگار دود آه ِهمه را که بالا می‌رفت، جمع می‌کرد، سیاه‌تر که شده بود به نسبت‌هایی خیلی نزدیک به هم دوباره می‌پاشاند میان دل مردم جنوب تا ساعت‌ها برای درد خودشان و دیگران، غم بخورند و شَروه[۳] بخوانند.

مامان عادت داشت اسم همه‌مان را به ترفندی میان شعرهای لالایی جا کند. از کوچک‌ترها شروع می‌کرد که ممکن بود زودتر بخوابند. به پنج بند احتیاج داشت. گاهی وسط‌های لالایی احساس می‌کردم گریه‌اش گرفته. آن شب‌ها نوار ویدئوی حرف و ماجراهای منجر به ناراحتی احتمالی تمام خانواده و در و همسایه را یک دور می‌دیدم اما حتماً همیشه دنبال سنگ قبری از سعید می‌گشتم که مامان داشت بالایش ناله می‌خواند. برادری که هیچ‌وقت اسمش میان لالایی نمی‌آمد. انگار مامان جایی درون خودش او را جا داده بود مثل پنیر نخل در آن وسط‌های تنه. لالایی‌ش می‌رفت میان قلبش و فرآیند سوگواری در ذهن و قلبش تکرار می‌شد؛ از انکار و خشم تا پذیرشی که باعث زندگی دوباره‌اش شده بود.

مدام برام سؤال بود که مامان توانسته با ماجرا کنار بیاید یا نه. مامان‌ از اولش هم زن محکمی بود. چند سال قبل‌تر‌ از این جریان،‌ آخرین حاملگی مادرش، از بین رفته و جنینش سقط شده بود. جنین سقط شده مثل خارَک سیس بود که وقت تاره بودن، لقاحش خوب انـجام نشده باشد. میوۀ نخل ماده در هر حالتی اسمی دارد. وقتی تازه از غلاف چوبی بزرگش درمی‌آید و سفید و معطر، تاره است. در زمستان که بهار بی‌نظیر جنوب است، دانه‌های سفید نخل نر را می‌بُرند و لابه‌لای تاره‌ها می‌بندند تا رشدشان به‌سمت خرما شدن پیش برود وگرنه ناموزون و بی‌مزه می‌شوند و سیس و خوراک دام. خارَک، دو مرحلۀ بعد از تاره است. اولین‌بار که خارکی سیس را دیدم و مامان برام تعریف کرد که چرا این‌طوری‌ است، خیلی دلم برایش سوخت. میان آن همه خارَک‌های زرد و شیرین، این‌ها نارس و بی‌استفاده بودند.

مامان بارها از عمه‌اش شنیده بود که پدرش دوقلو بوده با برادری که همان چند روز اول از دست رفته و مادرشان بسیار اندوهناک شده. حالا به‌طرز عجیبی و بدون معادلۀ دقیق علمی‌، وارث مادربزرگ شده بود. پسران دوقلویش، نُه ماه در بطن‌اش دلبری کرده بودند اما فقط یکی‌شان مانده بود برایش. گرچه ظاهراً با ماجرا کنار آمده بود، بعضی وقت‌ها ناراحتی و اندوهش را می‌دیدم از حرف‌هایی که حتی فقط نزدیک موضوع بودند.

اگر او نتوانسته باشد از کنار آن اتفاق رد شود، آیا من می‌توانستم؟ منی که در خیلی چیزها خودم را از مامان ناتوان‌تر می‌دیدم. بقیه چی؟ دخترهای دیگر که حتا ممکن بود مثل من خواهرِ نوزادِ از دست رفته‌ای نباشند، اما صدای پچ‌پچ‌ها به گوش‌شان رسیده باشد.

گوشه‌کنار باغچۀ خانه‌ها و گذر شهر، همیشه نخل‌های خیلی کوچک یا کمی بزرگ‌تر دیده می‌شد که هیچ‌کس برای آمدن‌شان نقشه‌ای نکشیده بود. سبز شدن هستۀ خرما بدون هیچ مراقبت خاصی، یکی از عجایب بچگی من بود. حالا که حدود هزار کیلومتر دورتر بودم از شهر جنوبی نخلستانی‌ام، دلم نخل می‌خواست. حتی تصمیم گرفتم هسته‌اش را بکارم و از ابتدای کار را با دقت و حوصله تماشا کنم. از ترس ثمر ندادن و بی‌فایده بودن انتظارم برای سبز شدن هسته‌ها ـ با اینکه بچۀ دشتستان بودم و بیشتر از ستاره‌های آسمان، نخل دیده بودم ـ رفتم سراغ گوگل تا روش کاشت هستۀ خرما را به‌صورت علمی و دقیق پیدا کنم. ته وجودم داشتم به خودم می‌خندیدم که برای یکی از عادی‌ترین اتفاق‌های همیشگی جنوب که معمولاً بدون دخالت انسان پیش می‌آید، مثل ندیده‌ها دارم دنبال مطلب می‌گردم، درحالی‌که خودم باید مرجع‌اش باشم و البته از طرف دیگر به دلداری خودم مشغول بودم که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. فکر به ثمر ننشستنِ تلاش برای بودن یک نخل آزارم می‌داد خیلی بیشتر از ثمر ندادن یک گلدان بزرگ پر از ریحان. اولین نکتۀ گوگل‌یاب این بود که نباید به هستۀ خرما آب دهان خورده باشد. عجب! فکر می‌کنم تمام نخلک‌هایی که دیده بودم، حاصل هسته‌هایی بودند که بعد از خورده شدن خرماشان، گوشه‌ای انداخته شده بودند حالا یا از بی‌توجهی یا از توجه زیاد که حیف است هسته‌ی خرما را با دیگر آشغال‌ها یکی کرد. اما من در کمال تعجب، تمام توصیه‌هاش را انـجام دادم. بالاخره بعد از دو هفته مراقبت از هسته و مرطوب نگه داشتنش در دستمال خیس و جای تاریک، ریشه‌هاش جوانه زد. با کلی ذوق و شوق به دوست قدیمی‌ام که آشناتر از من بود با نخل، خبر دادم. اول همراهی کرد و تحویلم گرفت، بعد گفت: «می‌دونی که نخلات ثمر نمی‌دن یا اگه هم بدن، چیز مناسبی نمی‌شه؟» نخل بلندی را تصور کردم که از میانش هیچ‌وقت هیچ ثمری آویزان نخواهد بود. یاد نخل بلند باغچۀ آقاجون افتادم که برای ما از همیشه، بود. اواخر راهنمایی بودم. یک روز که مثل خیلی وقت‌های دیگر مامان گفته بود که از مدرسه به جای خانه‌، بروم منزل آقاجون، در باز بود و از حیاط داخلی صدای بلند دستگاهی می‌آمد. همه کنار باغچه ایستاده بودند. بابا و آقاجون و دو سه مرد غریبه، نزدیک‌تر به نخل شیخالی[۴] بودند. مامان با صورتی پر از غم و نگرانی،‌ اشاره کرد که بمانم همان طرف باغچه و نزدیک‌تر نروم. تلاش می‌کرد که دو خواهر کوچک‌تر را بفرستد داخل ساختمان. مادرجون صورتش برافروخته بود. آقاجون و بابا داشتند مدیریت می‌کردند که کار زودتر و بی‌خطر انـجام شود. من دورتر از بقیه با ناباوری به ارۀ برقی نگاه می‌کردم که چیزی به پایان کارش نمانده بود. نخل شیخالی که به یک طرف خم شده بود، ناگهان محکم خورد زمین. بالای سرم را نگاه کردم. جای برگ‌هاش سبز بود توی آسمان حیاط و جای تنه‌اش میان دست‌های من که بارها در آغوشش کشیده و پشتش پنهان شده بودم. ناله‌اش انگار بلند شد. چیزی توی دلم صدا کرد. وحشت کرده بودم. صحنه‌اش مثل قربانی کردن گوسفند، وحشتناک و دل‌خراش بود. به جای خون، برگ و بارش ریخته بود وسط حیاط. چه‌قدر بزرگ بود. هنوز باور نمی‌کردم که دیگر جان نداشته باشد. چند سال بود که ثمر درستی نداده بود و دیگر خارک‌هاش سرخ و شیرین نبود اما من شیفتۀ بلندی و محکمی و استواری‌‌اش هم بودم. دلم می‌رفت برای انحنای برگ‌های بزرگ و بلندش که دور از دسترس ما شده بود. به مامان که پناه بردم گفتم: یعنی دیگه به درد نمی‌خورْد؟ یکی از مردها گفت: «بله، نخل به این بزرگی، پنیر خوبی داره. الان براتون درش میارم.» ندیده بودم که پنیر را از وسط تنه‌چوبی و نزدیک ریشه در می‌آورند. انگار می‌خواستند جگرش را بیرون بکشند. گرچه پنیر نخل دوست داشتم، به پنیر شیخالی لب نزدم. پس پنیرهایی که در آب‌پخش[۵]، کنار جاده می‌فروختند هم بعضی‌شان حاصل نخل‌هایی بود که درست ثمر نمی‌دادند. به ناله‌های نخل‌ها وقت افتادن فکر می‌کردم. نمی‌شد نخلی بی ثمر باشد و بماند؟

مامان نمی‌خواست دربارۀ آن موضوع صحبت کند و هر وقت حرفی می‌شد زود تمامش می‌کرد؛ اما یک بار بعد از سال‌ها وقتی جرئت کردم در گپی دوستانه بگویم که خب بالأخره اسهال شدید، برای نوزاد هنوز هم خطر مرگ دارد، چانه‌اش لرزید، لبانش رو به پایین خمیده شد، تمام خط‌های صورتش غم را فریاد زد، چشم‌های خیسش را از من دزدید و با صدایی لرزان اما هنوز حق به جانب و متوقع گفت: «اصلاً حالش آن‌قدرها هم بد نبود؛ داشت خوب می‌شد؛ پرستارها مواظبت نکردند. خودم دیدم سرش خم شده بود پایین» و رویش را برگرداند تا غم جاری از چشمانش را نبینم که با گذشت بیش از بیست سال هنوز خشک نشده بود.

تجربۀ تازۀ مادری‌ام را برداشتم و رفتم حدود بیست و پنج سال قبل، درِ اتاق سعید. مامان، قد بلند و جوان و زیبا، پر از غم و آشفتگی ایستاده بود با چادری رنگی که آن سال‌ها به جای چادر مشکی می‌پوشید. نوزادش را که دید با آن حال، خالی کرد و پاهاش سست شد. نخل شیخالی بلند آقاجون با صدایی که تمام جگرخونی‌ش را فریاد می‌کرد، افتاد کف بیمارستان. ثمرش را از دست داده بود و ناله‌اش به صدایی که چشم می‌دید و دل را پاره می‌کرد، به گوش شروه‌خوان پای کوه می‌رسید. حالا دیگر خاطرۀ ندیدۀ چندان مبهمی نبود.

مامان هنوز رو برنگردانده بود؛ اشک‌ریزان در هرولۀ بین کربلا و بیمارستان؛ از علی‌اصغر تا سعید؛ از غش کردن رباب خاتون بعد از خوردن آب، و شیر ساختن سلول‌هاش تا هر وقت که بعد از سیر کردن داداش باز هم شیر داشت و گمان می‌کرد حتماً سهم عزیزی بوده که از دستش رفته.

وقتی ماه نهم حاملگی، دکترم به همان خانم دستیار گفت: وزن، چهار کیلو تا او در کارت سلامت موجود کوچک درونم بنویسد، دوباره یاد مامان افتادم. مدت‌ها بود که نمی‌توانستم درست نفس بکشم و مدام احساس می‌کردم ریه‌هام از پایین دارند فشرده می‌شوند. مامان دوقلو را چگونه حمل کرده بود، چیزی حدود شش کیلو؟ بعد از آن همه سختیِ حمل، نُه ماهِ طاقت فرسا و سرشار از انتظار، بعد از آن همه درد موقع زایمان که در خانواده‌ی ما گویا مسابقه بر سر زیادی‌اش گذاشته‌اند، چه‌قدر شاد شده بود از دیدن دو جفت چشم سیاه درخشان که نگاهش می‌کنند و دو لب که برای زنده ماندن‌شان به‌دنبالش می‌گردند؟ دو انسان کوچک سالم که هر دو قرار است با هم مامان صدایش کنند و با هم بزرگ شوند و لباس‌های مشابه بپوشند و شاید چندان قابل تشخیص از هم نباشند؛ و بعد، آن فقدان با او و آرزوهاش چه کرده در اولین زایمان؟

بیست و دو سال بعد از آن فقدان، خدا به مامان پسری داد که با معجزه‌ سالم ماند؛ زیبا و دوست‌داشتنی و خواستنی. برای اسمش که پرسیدم، گفت: «برای تشکر از این همه لطف خدا دوست دارم حتماً ترکیبی از «محمد» باشد.» بعد با صورتی به ناراحتی روز انداختن شیخالی، دورتر را نگاه کرد و گفت: «مثلاً «محمد حنیف» یا «محمد سعید».»

این فقدان فقط یک از دست دادن نبود که کسی یا چیزی رفته باشد و حالا دست، تهی مانده باشد؛ یک تصادف سخت بود پر از زخم و جراحت که زمان به پذیرشش کمک کرده بود اما عمق دردها مانده بود وهنوز جان می‌کاست. صدایش به جانکاهی صدای افتادن شیخالی در گوش من حتی که موقع آن ماجرا نبودم، می‌پیچید. بودن اسم مثل تابلویی‌ است از آن صحنه،‌ که مدام یادآوری‌ش می‌کند. خصوصاً که مامان همیشه می‌گوید: هر گلی بویی دارد. حنیف حتما پایان سوگ سعید نبود اما درمان خیلی خوبی بود.

موجودی را در درون خود پروراندن و از خود به او جان دادن،‌ آن‌قدر حس آفرینش را ملموس می‌کند، که حدود چهل هفته بهترین خداشناس روی زمین می‌شوی. مادر که شدم اغلب احساس می‌کردم همه‌چیز موجود بطنی‌ام به من بسته است و از طرف دیگر می‌دیدم که واقعاً هیچ چیزش دست من نیست. بارها نگران سلامتی‌اش بودم و منتظر یک تکان کوچک اما دریغ تا جایی که کار همراه با نذر و دعا به سونوگرافی می‌کشید. تلاش می‌کردم خوب بخورم تا رشد کند اما در دومین حاملگی، دکترم ماه هفتم، هشدار کم وزنی شدید جنین داد. کم‌کم وجدان کردم که این خلقت گرچه درون من است و با من و از من، اما پدیدآورند‌ۀ اصلی‌اش من نیستم. فکر کنم همین حال بود که مامان را از هجوم فشار فقدانْ رهایی داد و فکر و گوشش را از پچ‌پچ زنان خالی کرد. هر بار صحبتش می‌شد می‌گفت: «خدا نخواست بماند؛ صلاح ندید.» او به‌خوبی فهمیده بود که هر چه حس اشتراک می‌کرد در مالکیت فرزندش با خدا، تمامش نوعی واگذاری بود که می‌توانست هر زمان پایان پذیرد مثل نخل شیخالی آقاجون که از یک وقتی که ما نفهمیدیم دقیقا کی و چرا، دیگر خارک‌هاش شیرین و سالم نبود. این نگاه، هم او را محکم‌تر کرده بود هم آرام‌تر. نشانی از افسردگی نداشت. همیشه با نشاط به بازی کردن دعوت‌مان می‌کرد و خودش یک پای مسابقات دو و وسطی و والیبال‌‌مان بود. انگیزه‌ها و انرژی‌های مادری‌ش را از حضور ما می‌گرفت و به خودمان پس می‌داد. ما که خدا خواسته بود برایش بمانیم.

نخل‌، همیشه‌ سرسبز و زیباست و آسمان آبی از لابه‌لای راه‌راه سبزش دیدنی‌تر. تنۀ مقاوم و برگ‌های پهن و بلندش که با وجود محکمی وسرسختی، انحناهای بی نظیرش، دل می‌بَرد، اسطوره‌ای باستانی ساخته که نه تنها ثمرش غذایی‌ کامل است که دیدار و ملاقاتش روح‌افزا و جان‌بخش است.

ما به نخلستان زنان‌مان برای زیباتر دیدن آسمان زندگی و نفس‌های آرام‌بخش نیاز داریم. اگر جامعه شانه‌ای برای سوگواری و پذیرش نداشته باشد، معلوم نیست چند شیخالی زمین می‌خورَد و چند نخلستان،‌ تُنُک و بی‌مهر می‌شود.

 

مریــم لــقــمــان‌زاده

زمستان ۹۹

 

[۱] . مطلع شعری‌ است از جناب سایه که هنوز  کامل سروده نشده و به بیان خودشان، بهترین شعرشان است.

[۲]. ادامۀ رشته‌های زاگرس در دشتستان

[۳]. نغمه‌ای غمگنانه از دوبیتی‌ها در جنوب که همان فایزخوانی ا‌ست.

[۴]. شیخ عالی: shikhaali دسته‌ای از نخل که خارکش در مغایرت با اغلب نخل‌ها به جای زرد، قرمز رنگ است.

[۵]. منطقه‌ای سرسبز در دشتستان که نخلستان‌هایی انبوه دارد.