دستهای دراز احتیاط
گاهی وضعیت دلخواه، دقیقاً با نشستن وسط گذشتۀ پوستهپوسته شکل میگیرد. نشستن وسط بعدازظهرهای خلوتی که فکر میکردی برای توست و تنهایی کشفشان کردی؛ درحالی که هیچکدام متعلق به تو نبوده است. گذشته هر لحظه در حال اضافه شدن است. یک وقتهایی دودستی میافتم به جان حال، که نگذرد، که رد نشود؛ اما مگر میشود جلوی گذر زمان ایستاد؟ آن موقع زمان برایم تکهتکه میشود.
حتم دارم اولینبار که با خودم مواجه شدم هشت سالم بود و یک روز آگاهانه خودم و زمانم را در اختیار عمهام گذاشتم، عمه میترا، عمۀ کوچم، ما فقط سه سال با هم اختلاف داشتیم، ولی آنقدر کلهگنده بود که همانموقع بهش میخورد هفت، هشت سالی از من بزرگتر باشد، ولی مطمئنم سن عقلیاش اینطور بود. هوشیارِ هوشیار کودکی میکرد. آنقدر هوشیار که من را هم گاهی به خودم میآورد که آهای؛ تو هم بچهایها و همین خصوصیاتش کافی بود تا خودم را با خیال راحت در اختیار تصمیماتی که برای هر دویمان میگرفت، بگذارم.
تابستان بود، آنروز ساعتها در خیابان گشتیم، از سر ظهر تا غروب آفتاب، خیابانها را بالا و پایین میکردیم مثل زندانی تازه آزاد شده هوس گشتن بیخودی همۀ وجودمان را گرفته بود، یک بطالت عمیق شیرینی بود. خیابانهای نیمهآشنا را با آرامش طی میکردیم، به آفتابی که مغزمان را میخورد بیاعتنا بودیم. از نگاهها میگذشتیم، بوی آفتاب میدادیم. توی خیابان همهچیز شبیه شبیه خودش شده بود، خیابان همۀ سادگیاش را عیان کرده بود، دنیا برایمان عریان شده بود، حتی بقالی سر خیابان جلوی چشمان ما از تخمههای مغازهاش میدزدید و میخورد. از جلوی تعمیرگاهایی که همیشه تاریک بودند و فقط یک عده مرد جلویش جمع میشدند، رد میشدیم، از وسط همۀ ترسهای بیخودیمان میگذشتیم.
گرگ و میش غروب به خانه برگشتیم با حال نزار و خسته، انگار کوه کنده بودیم، خانوادهمان جلوی در قشون کشیده بودند. کوچک تا بزرگ جلوی در ردیف شده بودند میشد در هیبت دشمن دیدشان. هر که نمیدانست من که میدانستم یارگیریشان به زور بوده، چشم و دل برادرم احسان پیش ما و این ماجراجویی و کشف بزرگمان بود؛ ولی پاهایش پیش آنها.
همه جلوی در آمادۀ یک معرکۀ جدید بودند، اصلاً روزی نبود که در خانۀ پدربزرگم معرکه نباشد و روز بدون دعوا و درگیری اصلاً وجود نداشت. کمی مهم شده بودیم، ولی به چه قیمت؟
نگاههای هراسناک مادربزرگ به سروته کوچه هنوز ادامه داشت، به محض دیدن ما دونفر، از جایشان پریدند عموی کوچکم از عصبانیت به خودش میپیچید. احسان برادر بزرگترم که دستپروردۀ عموجان بود یک چشمش به مافوقش بود و بقیۀ عموها آمادۀ یک تنبیه حسابی بودند، میترسیدیم، میلرزیدیم، به گمانم آمادۀ تمامی این نگاهها بودیم؛ میدانستیم شبیه به یک جنایت با این گشت و گذار برخورد میکنند.
اگر بو میبردند که شبانه غورههای همسایه بغلی را میدزدیم و زیر پتو میبریم و نشسته میخوریم، حتماً درخت غوره را از بیخ میکندند. نمیدانستند همۀ پولهایمان را از بیبی ننه قرقوروت میهو میخریم و میخوریم و اولش یک سوراخ ریز به پلاستیک کثیفش میزنیم و باقیاش را تا دو ساعت با ناز و کرشمه یواشیواش میخوریم تا تمام نشود.
یک بار که دو ماه تمام لبهایمان زخم شد و خشکه میزد بهشان نگفتیم که گاهی به خانۀ ابرو خانم میرویم و با دخترش عروسبازی میکنیم و او هم برمیدارد و با آرایشی غلیظ ما را عروس میکند، عروس که نه، بیشتر شبیه اجنهمان میکرد. میزدیم و میرقصیدیم. یکبار که رژ لبش تمام شده بود با لاک لبهایمان را قرمز کرد و ما تا دوماه لبهایمان را گاز میزدیم.
آنروز هر که رسید یک کتکی به ما زد و از چشم هیچکسی پنهان نبودیم تنبیه عجیبی شدیم. تنها کسی که کاری به کارمان نداشت پدربزرگم بود. نه اینکه بخواهد از حقوقمان دفاع کند نه، در واقع یک عادتی داشت، کاری به کار هیچی نداشت.
چند سال بعدِ اختلافات خانوادگی پیش آمده و دوری که هیچ ربطی هم به ما نداشت، من و عمهام یک قرار دوتایی در پارکی مابین مدرسه من و دبیرستان او گذاشتیم بغض کردیم گریه کردیم همدیگر را فحش دادیم به هم یادگاری دادیم و برگشتیم و آنها باز هم نفهمیدند.
کرج
چطور میشد در جمعۀ یک تابستان وسط رستوران همۀ وجود آدم درد بگیرد؟ و جهان ذهنیاش لابهلای غذاهای پر رنگ و لعاب رستوران گیر کند و نگذارد از این لحظه، از ظهر رد شود.
رستوران شبیه دایرۀ بازی بود که در لحظه کسانی داخل یا خارج میشدند و همهمهها و شلوغی تمامی نداشت. وقتی افکار ناهنجار بخواهد سراغت بیاید و گیرت بیندازد و یقهات را بگیرد که چه و چه؟ کاری ندارد کجا هستی آرام و قرار داری یا نه؟حمله میکند شبیخون میزند بیاجازه دست ذهن و دلت را میگیرد و به هر جای گذشته که میخواهد میبرد.
بوی ماهی لابهلای بقیۀ بوها هوش از سرم میبرد، ولی توان خوردنش را ندارم در ذهنم ساندویچهای جگر را بالا میآوردم غذایی که به میل پدر و به زور انتخاب میکردیم، ماهی چطور؟ انتخاب خودم بوده؟
عدهای با صدای بلند توی رستوران میآیند و بهمحض ورود برای انتخاب میز وسواس زیادی نشان میدهند، میزهای وسط خالیست، ولی دنبال جایی دنج و کم رفت و آمد میگردند و دستآخر شانس نصیبشان میشود و یک خانواده آمادۀ رفتنند. همه در حالتی شاد و شنگول و یک معطلی انتخاب شده غرق در خوردن و صحبت هستند و من هر غذایی میکشم بوی جگر میدهد و در گلویم هلاهل میشود.
بوی جگر در هوا جاریست…
در رستوران شبیه یک تکه کاغذ در خودم و گذشتۀ نچسب مچاله شدم. در جمع حل نمیشدم ترجیح میدادم همینطور مچاله و دهان بسته باشم درست مثل کتابهایی که هرازگاهی سرشب باز میکنم و نخوانده میبندم میگذارم کنار برای بعد، چه بعدی؟ بعد از خواب، بعد از غذا، بعد از رستوران؟
بالاخره رویارویی با این ماجرا یک جایی باید تمام میشد شاید گوشۀ این رستوران بین غذاها باید یک کارد برمیداشتم و دمش را میچیدم.
مغزم زنگ زده، گیر کرده دلم میخواهد بیرونش بکشم، بگذارم وسط میز و مابقی غذایم در رستوران را با چشمهایم بخورم.
خیابان خلوت شده، دایره یک ساعتی است که بسته است و همه بهطور همگونی غذایشان تمام شده و مهیای رفتنند. در میان صدای کمی از به هم خوردن قاشق و چنگالها در انتظار یک شکستگی، نشستم. تا افتادنِ ظرفی بشقابی لیوانی چیزی مثل یک پریدگی من را از افکارم جدا کند.
تهران-جاده مخصوص
نیم ساعت از نشستنم در اسنپ میگذرد و من هنوز توی آن رستورانم انگار تا ابد درِ این رستوران باز است.
تازه متوجه نقص عضوی در راننده شدم. دست راستش از مچ به پایین ناقص بود، با اینکه دستهاش درست روبهرویم بود، ولی خیلی دیر متوجه شدم. نمیدانم شاید دلیلش این بود که دستش را خیلی در فرمان حلقه کرده بود. سرعت بالا و روحیۀ جنگندهای داشت. از بین ماشینها لایی میکشید با سرعت پشت هر ماشین که جلویش سبز میشد نگه میداشت و آنقدر چراغ و بوق میزد که رانندۀ جلویی را عصبانی و هول میکرد و در آخر برنده میشد. پر جنب و جوش بود از رانندگی بعضیها خشمگین میشد و زیر لب بد و بیراه میگفت و چیزی که من را میخکوب میکرد اینکه چطور خشمش را از یک آدم خالی میکند. این آدم با این هجم خشونت چطور از ناراحتی توی گوش کسی میکوبد؟ با دست نصفه نیمه عمق خشم یک سیلی به جانش میشیند؟ آتش درونش میخوابد؟ اصلاً با دست چپ میشود سیلی زد؟
دستهاش حرفها داشت و بیشباهت به ناگفتههای من نبود. خشم راننده نشانۀ رمق بود هنوز جان جنگیدن داشت که میغرید، هنوز آمادۀ نبرد بود با هر چیزی که میخواست خودش نباشد. عصبهای دست تحت شرایطی خاص دیگر کار نمیکنند، دستور نمیدهند مثل خوابرفتگی.
الهام بختی
بهار ١۴۰۰
از خوندن این سه اپیزود لذت بردم. بسیار دلانگیز نوشته شده بود وخواننده را غرق خودش میکرد. فقط زیاد نتونستم بین این سه قسمت ارتباط برقرار کنم. قلمتان مانا🥰
ممنون از بازخوردی که دادید. در واقع ارتباط خاصی هم بین این سه جستار درون این فایل نبود و این ها سه جستار مستقل بودند.