بسم الله
والریا[۱] در چهل و سه سالگی و بعد از بیست و سه سال همسری و مادری و کارمندی میفهمد که در نظر اعضای خانوادهاش بهجز یک سرویسدهندۀ تمامعیار و حلوفصلکنندۀ مشکلاتشان، چیز دیگری نیست. همسر و فرزندانش از تصور اینکه او دفتر یادداشتی برای خودش داشته باشد میخندند چون هیچکدامشان باور نمیکند که او هم حرفی داشته باشد چون هیچکدامشان باور نمیکند که او هم فکر میکند. والریا در چهل و سه سالگی با نوشتن و فکر کردن در زندگی امن و محدودش شکافی رو به دنیای متفاوت، مهیج و ناامن بیرون باز میکند و بعد با عذاب وجدان دفترش را هربار جایی مخفی میکند: سبد رختچرکها، کشوی یادگاریهای کودکی بچهها، جعبۀ لباسهای زمستانی، سطل خاکروبهها!
میخواستم والریا نباشم. همۀ سالهای جوانی از او فرار کرده بودم و تا قبل از مادر شدن هم موفق شده بودم. ولی از روزی که بچه تصمیم گرفت پیلۀ نرم و گرم و مرطوبش را ترک کند و زندگی سختتر را امتحان کند، بیشتر و سریعتر از آنچه فکر میکردم به والریا نزدیک شدم.
من و والریا هیچ شباهتی به هم نداشتیم. چه کسی باور میکرد من -کرمِ کتابِ انعطاف ناپذیرِ کمحوصله- به والریا زنی با دو فرزند که صبح تا شب مشغول کار است، کارهای شخصی آن سه نفر دیگر را هم انجام میدهد و هیچوقت نه مینویسد و نه میخواند، شبیه باشم؟چرا فکر کردم باید از والریا فرار کنم؟ از چه فرار میکردم؟ از اینکه «خود»ش را فراموش کرده بود؟ از آن همه بیشکل بودنش؟اول راهنمایی بودم که عاشق ریاضی شدم؛ دقیقتر بگویم از فصل هندسۀ کتاب ریاضی اول راهنمایی. از وقتی که پای اثبات، تساوی مثلثها و ریاضی بدون جمع و تفریق به کتابهای درسیمان باز شد. عاشق هندسه شدم و شاگرد محبوب خانم پورمجیب.
عاشق هندسه شدم. عاشق روابط دقیق بین زوایا، اضلاع، قطرها. عاشق تمام شکلهایی که قاعده و قانون داشتند، عاشق هندسه و بعدتر ریاضی محض که پای انتزاعیها را به زندگیام باز کرد.
عاشق حرف زدن از فضاهایی که در ذهن سه بعدی ما قابل تصور نیستند ولی منطق دقیق و محکمی دارند.
میخواستم والریا نباشم. امیدوار بودم از چهار ماهگی بچه برگردم سر پایاننامه. برنامهام این بود که دکترا بگیرم و بعدتر که دخترم مدرسه رفت (آن وقتها حتی به مهد گذاشتن بچه هم راضی نبودم) بروم سراغ تحقیق یا تدریس یا هرچیزی که به زحمت آن همه سال درس خواندن بیرزد. اول اردیبهشت بود که برای آخرین بار قبل از تولد بچه پیش استادم رفتم و خبر بارداری و زایمان و تعطیلی موقتی جلساتمان را همزمان دادم. استادم لبخندی زد و گفت حالا نگران نباشید.
بچه از پنج ماهگی تمام روز را بیدار بود. توی بغلم خوابش میبرد و تا زمین میگذاشتمش بیدار میشد. مقالهها را ولو کرده بودم روی میز آشپزخانه و نمیرسیدم حتی دو خط هم بخوانم. ولی مقالهها را جمع نمیکردم هنوز امیدوار بودم. من مربع بودم. به دقت اضلاع عمود برهمش. به نظم چهار ضلع مساویاش. منطقی به اندازۀ منطق حاکم بر ریاضی. اما اینجا ریاضی بدردم نمیخورد. باید بارباماما میشدم. مثل بچه. بچه بیشتر دختر بارباماما بود تا دختر یک مربع. هر ساعتی در حالی. گاهی به نظرم میرسید گریههایش تمام نخواهند شد. وقت خواب یک هِرَم ناراضی بود که انگار هیچ گوشهاش روی تشک جا نمیگرفت و در پارک دایرهای غلتان.
محل تلاقی قطرها از چهار گوشۀ مربع به یک اندازه فاصله دارد ولی نه از تمام نقاط روی ضلعها. اینجا اهمیت نقاط مختلف یکسان نیست. بااینحال همه چیز در تعادل است. قبل از بچه دنیایم با درس، دوستانم، دانشگاه و حتی کار به میزان کافی شلوغ و بزرگ بود. کمی تنهایی به تمام آن شلوغیها آرامش میداد. از این سر شهر تا آن سر شهر میرفتم تا استادم را ببینم. با مترو، تاکسی، اتوبوس. میدان شهدا و تجریش و نواب و ترافیک باهنر، پنجرۀ بزرگ اتاق استادم در آی.پیام، دستفروشهای مترو، دیدن هر هفتۀ زهرا و هما؛ همگی بخشی از زندگی روزمرهام بودند. مقالهها هم، مثالهای خندهدار معرفتشناسی هم.
همانقدر که شلوغی بیرون و دیدن دوستانم را دوست داشتم خلوتی و سکوت و آرامش خانه هم برایم دلچسب بود. میدانستم بچهدار شدن به معنای ترک آن زندگی مربعوار منظم و قانونمند است و با اشتیاق آمادهاش بودم. آماده بودم نظم و تمیزی خانه را به هم بریزد و اسباببازیهایش همهجا پراکنده باشند و صدای خندهاش هم؛ ولی باور نمیکردم دنیایم کوچک شود. فکر میکردم ورود یک آدم جدید، یک مؤلفۀ جدید، دنیایم را بزرگتر و شلوغتر میکند نه کوچک به اندازۀ چهاردیواری یک آپارتمان و نه خلاصه در امور روزمرۀ یک نفر. یک بچه.
خانه همۀ دنیای بیرونیام شد و مرکزش بچه. قبلاً همۀ خانه جزئی از دنیای درونم بود، مأمن و پناهگاهم، خلوت و آرامشم، و حالا که مرزهای دنیای بیرون به دیوارهای خانه رسیده بود دنیای درونم هم عقبنشینی کرد. عقبنشینی کرد، اما کوچک نشد. از خانه بیرون زد، از روزمرگی و شیر و پوشک و دلدرد فراتر رفت. اول در دنیای کتابها غرق شدم و بعدتر در شناخت خودم. کتابها دیگر سرگرمیِ صِرف نبودند، مأمن و پناهگاه، خلوت و آرامشم بودند و دنیای کتابها خیلی وسیع بود. زندگی با بچه دنیای بیرونم را کوچکتر و خلوتتر کرد و در عوض دنیای درونم بزرگتر شد. دخترم نوزاد بود. اولین رمانی که همدمم در دقایق طولانی شیر خوردنش شد میدل مارچ بود و خیالهای دخترانۀ دورِتای مهربان که میخواست کاری بزرگ و مذهبی انجام دهد و همۀ خواستگاران خوشسیما و شوخ و دلپسندش را برای خواهرش در نظر میگرفت. من هیچوقت دورتا نبودم ولی فکر میکردم قرار است کاری بزرگ و خداپسندانه انجام دهم، حتی عاشقیام باید متفاوت و فداکارانه باشد. به همان خامی دورتا بودم و به همان ناکامیاش.
بعد نوبت مرور آنه شرلی شد. ماجرای تکراری و خیالی را جدی گرفته بودم. هم میخواستم آنه خواستگاری گیلبرت را بپذیرد و هم نمیخواستم. میدانستم بعد از آن شور و شوق و بیم و امید نامزدی، همهچیز روی دور تکرار و روزمرگی خواهد افتاد. روی دور غذا و جارو و مریضی و دیدارهای ناخوشایند! اما آنه هم نتوانست تا ابد گیلبرت را دنبال خودش بکشاند و ازدواج کرد. و بعد رمانهای دیگری که یکی یکی آمدند و مرا در دنیای خودشان غرق کردند. حالا دیگر نه مربع بودم و نه هیچ شکل منتظم دیگری. در تقلای پیدا کردن شکلم دست و پا میزدم.
میخواستم مادر باشم، پژوهشگر باشم و مقاله بنویسم، سالهای اول تولد فرزندم را کنارش باشم و بازی بسازم و کتاب بخوانم. قبل از به دنیا آمدنش شروع کردم. کتاب میخواندم، سخنرانی گوش میکردم، وبلاگهای مادرانه را دنبال میکردم. دفتری داشتم که انواع بازیهای ابتکاری مادرها را در آن مینوشتم و امیدوار بودم بعدتر با هرچه پوست میوه و کاغذ و جعبۀ خالی است، بازیهای خلاق بسازم! دنبال تجربههای مادرانه بودم (که بهطرز شگفتانگیزی همه شیرینتر و سادهتر از تجربیات ما از کار درآمدند). آنقدر برای زندگی جدید و دختر ندیدهام رویا بافتم که در پیشبینیهایم جایی برای کمخوابی و دلدرد و بیماری باقی نماند.
قرار بود همهچیز از مرکز مربع در تعادل دیده شود، نمیدانستم مربعی باقی نخواهد ماند.
نوزاد بود و تا دو نیمه شب بیدار. مثل هر شب در سکوت و تاریکی راهش بردم که ریفلاکس اذیتش نکند و همسرم بیدار نشود. بلاخره خوابید. گذاشتمش روی تختش کنار تخت خودمان. بینشان دراز کشیدم و اشکهایم سرازیر شدند. اگر میمردم چه میشد؟ این بچه چه میشد؟ تمام آن رویاها چه میشدند؟ کسی یادش میماند آن همه دعایش کند؟ صورتم را به طرفش برگرداندم. لبهایش حالت مکیدن گرفتند. پستانک خیالی را میمکید. لبخندی روی لبم نشست.
بچه پنج ساله بود که برای بار سوم کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» را خواندم. بار اول مجرد بودم. بار دوم متأهل و بدون فرزند و اینبار مادر شده بودم. باز هم وسوسههای عاشقانهی کلاریس متأهل را درک میکردم و شاید بهتر از قبل چون با تنهایی قبلش آشناتر بودم. باز هم ماجرای مادر امیل برایم جذاب بود و اتفاقاً نگرانیاش برای پسرش را بهتر میفهمیدم. کلاریس که از بوی بچه حرف میزد، از قصههای آخر شب، از خستگی برای همراهی کردن با بچهها و همزمان عذاب وجدان مادری دقیقاً میدانستم چه میگوید. میفهمیدم که چرا به کتاب پناه برده بود همانطور که من به زندگی تکراری او.
مربع سابق حالا به پنج ضلعی شبیهتر است.
ضلع پنجم طعم شور و شیرین میدهد. بوی شیر و نوزاد و پیازداغ سوخته. به لطافت گلبرگ رز است و زبری دستهایی که هر روز دهها بار با صابون شسته میشوند. بهروشنی خورشیدی که تا آخر شب میتابد و تاریکی شببیداریهای تنهایی. به دلچسبی کلمۀ «مامان» و تلخی گریههای نیمساعته. ضلع پنجم اجتماع تناقضهاست.
بچه سه ساله بود و مهد از خانه دور. رفت و برگشتمان بیست و پنج کیلومتر میشد. ده دقیقه پیادهروی میکردیم تا به اولین تاکسی برسیم. اولِ اتوبان سوار تاکسی بعدی میشدیم و با خیال راحت در صندلی عقب لم میدادیم. راه طولانی بود و آن ساعت اتوبان خلوت بود. با بچه پلها را میشمردیم و هربار با دیدن بالنهای رنگی ذوق میکردیم. بعد از تمام شدن حفاظ صوتی کنار اتوبان، سر کوچۀ پلهدار پیاده میشدیم.
پروانه پرسید: چرا بچه نمیخوای؟ تازه ازدواج کرده بودم. سهتایی با رویا نشسته بودیم توی سلف و در فاصلۀ این کلاس هندسه تا آن یکی وراجی میکردیم. نمیدانستم چطور توضیح بدهم: خب همه کار بچه میافته گردن من. باید مثل گربه بچه رو به دندون بگیرم و با خودم این ور و آن ور ببرم.
هر دو سکوت کردند.
میرفتم توی جوی همیشه خشک و بچه را میگذاشتم آن طرف جوی توی باغچه. ده دقیقه بعد مهد بودیم.
در پنجضلعی منتظم قطرها در یک نقطه یکدیگر را قطع نمیکنند. قطرها باهم یک ستاره میسازند. ستارهای که مرکزش مرکز پنجضلعی است ولی از تلاقی قطرها بهدست نمیآید. برخلاف شش ضلعی منتظم که یک مرکز دارد و همان محل تلاقی قطرهاست.
رادیو-بچه به روال هر روز از صبح روشن بود. حدوداً شش ساله بود و خاله بازی میکرد. هدفون گذاشته بودم و در حین درست کردن غذا تجربۀ مادری عالیه عطائی را گوش میکردم.
-مامان میخوای برات تعریف کنم الیزا اینا چطوری اند؟
گوشی را از یک گوشم درآوردم.
-خونهشون خیلی بزرگه. حیاط داره. باباشون توی باغشون کار میکنه.
– پس باغبانه. لبخند زدم. مامانشون چی؟
-هیچی!
-هیچی؟ چی کار میکنه؟
گوشت چرخ کردهها را هم زدم.
-هیچی. کاری نداره.
ماکارونیها را ریختم توی قابلمهی در حال قُل قُل.
-یعنی صبح تا شب نشسته دیوار رو نگاه میکنه؟
-نه.
خندید.
غذا درست میکنه، ظرف میشوره. همین کارا دیگه.
ماکارونیها را هم زدم.
-پس خانهداره؟ از صبح تا شب داره کار میکنه دیگه. منظورت اینه که بیرون خونه کار نمیکنه؟
با لبخندی محو و اندکی عذاب وجدان گفت آره. دنبال ضلع ششم هستم. نمیخواهم تا همیشه یک پنج ضلعی بدون تک نقطۀ تلاقی قطرها بمانم.
به نقاشیهای روی دیوار دبستان سر راهمان نگاه میکردیم، گلهای باغچهها را بو میکردیم، به برگها و تنۀ درختها دست میکشیدیم، علفهای هرز بین موزاییکها و گل قاصدک توی شیب جوی درآمده برایمان هیجانانگیز بودند، به دو مجسمۀ شیر جلوی گلفروشی سلام میکردیم، به تک گلی که وسط شمشادها سر برآورده، به خاکشیرهای کنار پیاده رو، به زنبورها و پروانهها اشاره میکردیم.
جهان پر از شگفتی شده بود و بچه ذرهبینی به دستم داده بود تا دوباره ببینمشان. به قول ریوکا گالچن در کتاب کوچک و سخت، جهان به شکلی مضحک، تردید آمیز و مملو از قیدهای دیگر، لبریز از معنا به نظر میرسید.
انگار خواسته و ناخواسته از دنیای ماکروها وارد دنیای بیانتهای میکروها شدهام. دنیا دوباره بزرگ شده است… اما از آنطرف.
والریا زندگی ساده و خلوتش را ترک میکند، دنیایش را بزرگ میکند و دنبال پیدا کردن «خود»ش است.
بچه بعد از دو سالگی کمی زودتر میخوابید. تا بچه را بخوابانم همسرم هم خوابیده بود. سکوت و تنهایی شب وقت شخصیام بود و دلم نمیآمد این فرصت را از دست بدهم. میگشتم ببینم کدام یکی از دوستانم بیدارند. داستان میخواندم. کمی مینوشتم. بلاخره جرأت کرده بودم و کلاس نویسندگی مجازی ثبتنام کرده بودم. سالها آرزویش را داشتم ولی ترس از شکست نمیگذاشت نزدیکش شوم. حالا که غمانگیزترین شکستها و دلچسبترین پیروزیها را هر روز تجربه میکردم شجاعتر شده بودم. میان خوف و رجا مینوشتم و احساس میکردم در حال عبور از یک مرز هستم.
جوانههای ضلعهای جدید رشد کردهاند.
با بچه خالهبازی میکنیم. او مادر است و من، بچه. کلاس قرآن میرود و اول سر راه میرویم خرید. من از مغازه تمام خوراکیهای خوشمزه را میخواهم. پاستیل میخرد و با هیجان میگوید: ببین مامان جان فردا میریم کتابخونه. اگه گفتی بعدش کجا میریم؟ میریم دوتایی مادر و دختری بستنی میخوریم. ام م م، به به! دلت میخواد دفعۀ بعدی برات چوب شور بخرم؟ مادر فعالی است. کلاس داستاننویسی و قرآن میرود و بافتنی میبافد. ترجمه میکند. کیک میپزد و رانندگی میکند. بین تمام هنرهایش فقط رانندگی را بلد نیستم. من هم بچۀ ایدئالی هستم. استدلالهایش را میپذیرم و شبها زود میخوابم! لجبازی هم میکنم البته و او همیشه یک ایده برای پرت کردن حواسم دارد.
در خانۀ ما کسی اتاق مخصوص ندارد. فقط برای خواب جدا میشویم. از وقتی کتابها و اسباببازیهایش را به اتاقی که در آن میخوابد منتقل کردهایم، دلم نمیخواهد از آن اتاق بیایم بیرون. اتاق بوی بچۀ پنج ساله گرفته. دلم که میگیرد مینشینم آنجا. روشناییاش، رنگهای شاد کتابها و اسباببازیها حالم را خوب میکنند. مسئلهها را حل نمیکنند ولی تنشی هم اضافه نمیکنند. روح کودکانۀ اسباببازیها بغلم میکنند و آرام میشوم. برای کلاریس اتاق بوی بچه میدهد. بوی دمی بچه. برای من انباشته از «خوشی» است. از تجربۀ زندگی در لحظه، از نرمی صورتش، از بوی گرم موهایش، از لمس تن استخوانیاش وقتی که میان دستها و سینهام خودش را جا کرده است و من دلم نمیخواهد آن لحظه تمام شود.
میخواهم تا جایی که فرصت دارم در آن اتاق نفس عمیق بکشم و در ضمن اتاقی از آن ِخودم دست و پا کنم قبل از آنکه مثل والریا به خودم بیایم و ببینم در هیچ اتاقی جایی ندارم.
زهرا میکائیلی
بهار ١۴۰۰
*شخصیت اصلی رمان دفترچۀ ممنوع. نوشتۀ آلبادسس پدس
[۱] . شخصیت اصلی رمان دفترچه ممنوع. نوشته آلبادسس پدس