«شکستن»
دلم میخواست در بایوی تلگرامم بنویسم: «هیچکس نمیتواند زنی چون من را شکست دهد.» اما فکر کردم کلیشهای است. پس برای اینکه باورپذیرتر باشد به جایش جملۀ خلیل جبران را نوشتم که میگوید: «زنی که حالش با یک کتاب، یک شعر یا فنجانی قهوه بهتر میشود را هیچکس نمیتواند شکست دهد.» شاید اینطوری منطقیتر است که نشان بدهم شکست در من راهی ندارد، چون حالم با چیزهای این چنین در دسترس خوب است.
بااینحال آن روز که برای چندمین بار آن پیغام تلگرامی را میخواندم تا باورش کنم؛ فکر کردم اگر تمام کتاب، شعر یا قهوههای دنیا را هم داشتم در این لحظه چیزی عوض نمیشد. ۱۰ روز مانده به عقدمان همه چیز را با آن پیام تمام کرد و من در بزرگترین رابطۀ عاطفی زندگیام شکست خوردم. یادم نمیآید اولین شکست زندگیام چه بود. فکر نمیکنم هیچکس این را دقیقاً بداند. اولین شکست هر کس ممکن است هر زمانی اتفاق افتاده باشد؛ شاید در لحظۀ تولد، در یک بازی یا روبهرو شدن تنهایی با جامعه.
هر چند اولین شکستها در ذهن نمیمانند، اما به نظر من شکستهای بزرگ آنقدری مرور میشوند که آدم کاملاً بداند همهچیز از کجا شروع شد و چطور به شکست رسید. رابطۀ عاطفی ما هم بین نظرهای مختلفش دربارۀ تکتک نوشتههای اینستاگرامم شروع شد. هر وقت چیزی مینوشتم و پُست میکردم، شرطی شده بودم تا حرفی بزند. اصلاً وسط یکی از همان حرفهایمان بود که ایدۀ اولین داستان کوتاهم به ذهنم رسید و فردایش دربارۀ «زیباترین دختر شهر با نقاب معمولیترین قیافه» نوشتم. وقتی داستانم را خواند گفت: پس کِی دربارۀ خردمندترین پسر شهر مینویسی که میتوانست زیبایی آن دختر را از پشت نقابش ببیند؟
با اینکه آن موقع نتوانستم با ایدهاش چیزی بنویسم؛ اما فهمیدم که آن دختر و پسر استعارههایی از خودمان بودند. شاید اصلاً این داستان کوتاه را هم میشد نماد رابطهمان در نظر بگیریم. من دلم میخواست میتوانستیم یک رمان چندجلدی باشیم، اما داستان زیباترین دختر و خردمندترین پسر آن شهر در حد یک داستان کوتاه باقی ماند. آنقدر کوتاه که برای نویسنده بلندپروازش پایان آن، نقطۀ لمس شکست بود.
من فکر میکنم هر کس در زندگیاش شکست را لمس کند، به روش خودش یاد میگیرد که چطور از پس هضم ماجرا بربیاید. برای من این کار به عهدۀ آدم عاقلی در مرکز مغزم است. شاید اصلاً بهتر باشد اسمش را بگذارم دکتر هاروارد؛ بخاطر آن دکتر توی فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک[۱]» میگویم. او کمک میکند خاطرات ناخوش آیندم را پاک کنم. پاک کردن که در دنیای واقعی نشدنی است، پس در واقع کمک میکند به فراموشی شکستهایم.
دکتر هاروارد توی مغزم حواسش هست که برای آدمها لبخند بزنم و قیافۀ آدمهای شکستناپذیر را بگیرم. اما خب فراموشی به سادگی پاک کردن از ذهن نیست که با جمعآوری وسایل خاطرهانگیز و وصل کردن چند سیم و مانیتور اتفاق بیفتد.
مثلاً یک روز در حال شستن ظرفها بودم که یک دفعه به سرم زد تعداد سالهایی را بشمرم که از تمام شدن آن رابطهام گذشته. با همان دستکشهای پلاستیکی نشستم وسط آشپزخانه و سعی کردم به یاد بیاورم چند سال با هم بودیم؟ ۳ سال؟ و حالا چقدر از تمام شدنش میگذرد؟ ۴ سال. یاد جملهای افتادم که میگفت: «چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست دارد از یاد ببرد و چقدر باید بگذرد تا بتوان او را دوست نداشت؟»[۲] این جمله را قبلاً زیاد شنیده بودم اما آن روز که با دستکشهای خیس سالها را جمع و تفریق میکردم، انگار دقیقاً دنبال جوابش بودم.
پس دکتر هاروارد من، زمانی بیشتر از طول آن رابطه را در اختیار داشت تا قضیه را از ذهنم پاک کند اما این مسیر فراموشی جواب نداده بود. من هنوز میتوانستم فریم به فریم روزهایی را به یاد بیاورم که در همین آشپزخانه کیک اختصاصی بادام و عسلام را میپختم تا با خودمان ببریم طبقۀ بالای آن کافه توی ظفر. هر چند آشپزی کردن برایم خیلی کار دلخواهی نبود اما خوشم میآمد که نشانش بدهم من هم بلدم زن زندگی باشم.
حتی آن روزی هم که به دیدن خانۀ خودمان در خیابان سروستان رفتیم، اول از همه رفتم توی آشپزخانه خالیاش و سعی کردم خودم را در حال پختن چیزی تصور کنم. همان روزی که دم در واحدمان، کلید را گذاشت توی دستانم و تأکید داشت که من باید برای اولین بار بازش کنم؛ از آن توجههای ریزی که تا ابد توی خاطر آدم میماند.
روز آخر هم همان کیک بادام و عسل را برایش پختم. روز آخری که اصلاً نیامد و آن کیک هم تا مدتها دستنخورده ماند. انگار که خوردنش به معنای اعتراف به تمام شدن همهچیز بود. البته که قضیه سر فراموش کردن آن آدم یا خاطرات نبود. اصلاً خیلی وقتها خودم مینشستم توی پذیرایی و سعی میکردم جزییات آن مراسم کوچکمان را به یاد بیاورم. گاهی به خودم میگفتم باورم نمیشود که همه اینها اتفاق افتاده است. انگار همهاش داستان فیلمی بود که من با شخصیت اولش زیادی همذات پنداری کردهام. اما مسئلۀ اصلی این بود که دلم نمیخواست به یاد بیاورم بعد از آن شب بارانی که اعتراف کردم با او عمیقاً خوشبختم، رها شدم و حالا زنی شکستخوردهام.
یادم نمیآید کسی در کودکی به من مفهوم شکست خوردن را یاد داده باشد. باوجوداین، وقتی شکست برایم اتفاق میفتد بهخوبی آن را میشناسم. به نظرم این تجربه کم و بیش برای بقیه هم همین است. هیچ پدر و مادری علاقه ندارد چنین چیزی را آموزش بدهد، با این حال همه آن را یاد میگیرند.
آدمها چگونه یاد میگیرند که بفهمند شکست خوردهاند؟ آیا میشود از روی ظاهر برچسب شکستخورده را به کسی زد، یا این تغییر در درون آدم و قسمتهای نادیدنی است؟
خیلیها هم هستند که عملاً شکست را قبول ندارند. یعنی اگر حس کنند اوضاع دارد به سمت شکست خوردن میرود، حاضرند همه چیزشان را قربانی کنند اما به آن نقطه نرسند. یکیاش مثلاً همین جناب چرچیل که به قدری از شکست خوردن فراری بود که ترجیح داد در یک بازی کودکانه خودش را از پل به پایین پرت کند و به بستر آسیبدیدگی بیفتد، اما تسلیم برادر و پسرعمویش نشود.[۳]
چیست این بار سنگین که خیلیها حاضرند حتی جانشان را فدا کنند و وجود نداشته باشند تا اینکه آن را به دوش بکشند؟
من هم عمیقاً دلم میخواست اصلاً وجود نداشتم و هیچوقت آن پیام تلگرامی را نمیگرفتم. البته که آن پیغام فقط یک لحظه نمادین از تمام شدن بود که انتظارش را هم داشتم. روز قبل، جای اینکه خودش بیاید خانهمان و کیکم را بخوریم، مادرش آمد و گفت فکر میکند بهتر است تاریخ عقد را عقب بیندازیم. بهخاطر آن دلخوری مسخرهای میگفت که برای اولین بار در جریانش قرار گرفته بود؛ آن هم بعد از هزاران دعوای جدیتری که خودمان در آن ۳ سال حل کرده بودیم.
از نظر من عقب انداختن چیزی را درست نمیکرد. حتی در آن لحظه فکر کردم شاید ترجیح میدهم دیگر اصلاً نداشته باشمش تا اینکه صاحب چیزی باشم آغشته به تردید. این را هم گفتم و احتمالاً همین بود که باعث شد فردا پیام تلگرامی از «بتمن» بگیرم که میگفت: فکر کنم همه چیز بینمون تمومه…
نامش را در گوشیام «بتمن» ذخیره کرده بودم. همه چیز از علاقۀ مشترکمان به لِگوهای بتمن شروع شد. یک بار هم برایش یک نقاشی کشیدم از دختری که داشت با لِگوهایش بازی میکرد و بتمنی که یواشکی آمده بود پشت پنجره تماشایش کند. از آن موقع به بعد بتمن برایمان معنای خاص گرفت و برای نگه داشتنش بین خودمان، چیزهای زیادی خریدیم. جاسوییچی، لِگو، فیگور، پیراهن و در نهایت تیشرتهایی که یک روز رفتیم «مایا» و هر کدام برای دیگری طرحش را انتخاب کردیم. حتی یک بار که از دستم ناراحت بود، بهش زنگ زدم و پای تلفن گفتم که میخواهم با بتمن صحبت کنم. خندهاش گرفت، اما من جدی ادامه دادم: بتمن تو یک سوپرهیرویی و هر کاری ازت برمیآید، مگه نه؟ میشه بهش بگی چه اندازه بودنش توی زندگیم رو دوست دارم و چقدر متاسفم؟… حرفم که تمام شد گفت تیشرت بتمنات را بپوش که می آیم دنبالت. حرفهایم جواب داده بودند.
اما آن روز بتمن در آن پیام تلگرامی اشتباه میکرد، داستانش با من هنوز کاملاً تمام نشده بود.
هفتهها حرف زدیم. درونمایه حرفهایش «با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن» بود. حالا دیگر جایگاه من برایش قطعیت نداشت، مثل همۀ خریدهایی که شبش پشیمان میشد و فردا پسشان میداد. من شده بودم همتراز تیشرتهای نایکی که فردا صبحش میرفتیم تا طرحشان را عوض کنیم.
شاید اگر من آدم تمامیتخواهی نبودم میتوانستم آن جایگاه تنزلیافته را بپذیرم یا با عقب افتادن تاریخ عقد مشکلی نداشتم. اما در آن نقطه، راه پیش رو برای من مسئله دو سر باخت بود. یک جایگاه آمیخته با تردید برایم فرقی با شکست نداشت. من تجسم همان آهنگ “All or Nothing” بودم و هرچند آن اوایل خودم را به آب و آتش زدم تا تمام شدن را یکی دو روز بیشتر کش بدهم، اما عاقبت از آن بازیهای شکدار و زور زدنهای بینتیجه خسته شدم.
تازه واقعیت این بود که اصلاً خودم قبل از این قضایا به تمام کردن همه چیز فکر کرده بودم. درست است که او همانی بود که در تلفنهای بیکیفیتش از پادگان سربازی بهم میگفت لمس گردنبندی که برایش بافتهام تنها چیزی است که کمک میکند در شرایط سخت ادامه دهد و وقتی برگردد نمیخواهد ثانیهای از بودن با مرا از دست بدهد؛ اما میدانستم که پشت آن ظاهر، رابطهمان شبیه آن مبلی است که در سریال glee آن را از سر خیابان آوردند. ظاهرش یک مبل سالم و درست بود اما وقتی تشکاش را برمیداشتی هزاران سوسک در زیرش پنهان بودند.
با اینکه او خودش همان اوایل نوشتههایم را میخواند و دوستشان داشت، اما بعدها همین نوشتههایم شدند دلیل خیلی از قهر و دعواها. به خودم میگفتم شاید میترسد کس دیگری پیدا شود که مثل خودش درباره آنها با من حرف بزند و رابطهمان خراب شود. بارها شده بود از ترسش کامنتهای آدمها را پاک کرده بودم یا بیدلیل بلاکشان میکردم.
یک بار هم بعد از یک دعوای بزرگ، شرط آشتیاش شد اینکه دیگر پستی در اینستاگرام نگذارم. وقتی اعتراض کردم، گفت: یعنی اینستا برایت مهمتر از من است؟ نبود. پس حتی با اینکه وسط پروژۀ ۱۰۰ روز خوشحالیام بودم، دیگر پست نگذاشتم. به همه میگفتم تصمیم خودم است، اما دروغ بود. داشتم از فردیتام فاصله میگرفتم و دیگر چیزی برای ۱۰۰ روز خوشحالی نداشتم. کمتر مینوشتم و کمتر عکس میگرفتم.
یک بار دیگر هم سر پروژۀ عکاسی از هم دلخور شدیم. من میخواستم طبق تعریف آن پروژه، ۲۴ ساعت در خیابانها باشم و عکاسی مستند کنم و او این را نمیخواست. میگفت نمیفهمد چرا یک پروژه عکاسی برای من مهمتر از خواسته او است؟ و من نمیفهمیدم چرا همیشه میخواست همه چیز را با خودش مقایسه کند؟ یعنی متوجه نبود برای اثبات جایگاهش لزومی نداشت این چیزها را از من بگیرد و مرا به کسی تبدیل کند که نیستم؟
با این همه، من روی آن مبل نشسته بودم و فکر میکردم باید سوسکها را نادیده گرفت. فکر میکردم حالا که این مبل علنی شده نباید به خراب بودنش اعتراف کرد. حالا که پایمان به مسابقه باز شده بود، دلم نمیخواست هیچ کداممان طرف شکست خورده باشیم. به نظر من در شکست دادن یا شکست خوردن همه چیز مربوط به زمان است. آنی که زودتر عمل کند بازنده نیست. مثل دوئلی که یا میکشی یا میمیری. من نتوانسته بودم بکشم برای همین معلوم بود که آخرش میمُردم. هر چقدر هم این را عقب میانداختم عاقبت گریزی ازش نبود. پس تصمیم گرفتم حکم نهایی را بخواهم.
روزی که مادرش زنگ زد و با لحن ساختگیاش حکمم را خواند، گریه نکردم. او داشت حکم شکست مرا در بزرگترین رابطهام میخواند و به نظرم این خیلی بدتر از آن بود که از اول نمیتوانستم شریکم را پیدا کنم. کسی که آدم را بابت شرکت نکردن در مسابقه سرزنش نمیکند، اما اگر شرکت کردی و آخر شدی همه تو را بازنده میبینند. با این وجود در طول آن تلفن، تمام چرخدندههای ذهنم فقط برای یک هدف میچرخیدند: «چطور باید به همه نشان بدهم که شکست نخوردهام؟» و معلوم است که گریه کردن در این هدف جایی نداشت.
اول از همه یک جعبۀ بزرگ برداشتم و دستبند رز خشک شده، جعبۀ حلقه و عکسهای پولاروید مراسممان را تویش انداختم تا جلوی چشمم نباشند. بعد سعی کردم با بیتفاوتی به تمام کافههایی برگردم که با او در آنها خاطره داشتم. نه فقط یک بار، که بارها با آدمهای مختلف در آن مکانها قرار میگذاشتم تا با بزرگ کردن عدد مخرج کسر، صورتش که خاطراتم با او بود کوچک شود.
بعد از آن هر وقت لازم بود دربارۀ آن آدم صحبت کنم، از ضمیر «او» استفاده میکردم. نمیتوانستم اسمش را بدون احساس شکست، به جملههایم تحمیل کنم. شاید برایم شبیه قضیه ولدمورت توی داستان هری پاتر و «اسمشو نبر» شده بود. انگار که آوردن اسم او هم میتوانست مرگخوارها را خبر کند تا روحم را بمکند. شاید اینجوری دکتر هاروارد هم مطمئن میشد دارم از فکرهایم محافظت میکنم.
البته در مورد عکسهای توی گوشی، آهنگها و نوشتههایم نتوانستم کاری کنم. انگار آنها ابزار شکنجههای خودخواستهای بودند که خودم را لایقش میدانستم. شبها مرورشان میکردم و یواشکی اشک میریختم. شبیه جنگجویی که در طول روز و جلوی دیگران شکستناپذیر است اما در قلعه امن خودش میتواند فناپذیر باشد.
بااینحال شکنجهها با محتوای گوشیام خیلی طول نکشیدند. گوشی ۵s ام خیلی اتفاقی داخل چاه کافهای در قلهک افتاد و همراه آن تمام خاطرات ماندهام هم رفت. گوشی که سُر خورد، بنا به غریزه جیغ زدم اما خیلی هم مطمئن نیستم که از آن اتفاق ناراحت شدم. شاید حتی اگر رویم میشد همانجا سر چاه دستشویی بلندبلند میخندیدم. سرنوشت برای من کاری کرده بود که خودم جرئتش را نداشتم.
کل این اتفاق و گوشی قرمز ۷ پلاسی که چند روز بعدش هدیه گرفتم، برایم یک استعاره ساخت. به مامان و بابا میگفتم آدم برای رسیدن به خواستههایش باید چیزهای اشتباه قدیمی را از دست بدهد. دلم میخواست به طور ضمنی بهشان بگویم که همین نظر را دربارۀ عشق دارم. میخواستم نشان بدهم این منم که آن عشق قدیمی را رها کردهام و اینجوری شکستناپذیر بودنم را حفظ کنم.
همۀ اینها کمکم کرد احساس کنم زنی قویام. انگار درآوردن ادایش یک جاهایی واقعاً کار کرده بود. یک روز که تنها بودم، بدون هیچ فکر قبلی زنگ زدم پیک بیاید و حلقهام را پس ببرد. در همان فاصله نقشه بدتری کشیدم تا یک نمایش انتقام راه بیندازم. جای حلقۀ تنها، یک بستۀ خاطراتی ساختم شامل کتاب نیمه خوانده با نشانۀ کتابم وسط صفحه، قرآن سفید مراسم و دامنی که مادرش برایم دوخته بود. آدرس را هم برای پیک روی کاغذ قلبی شکل نوشتم. انگار میخواستم بهش نشان بدهم همه این قضایا باعث نشده که از عشق ناامید شوم، هر چند شاید شده بودم.
بسته را که فرستادم حس کردم حالا شکست بین هر دویمان تقسیم شد و من دیگر تنها طرف رهاشده نیستم. همین فکر باعث شد برای چند دقیقه احساساتم از یک دختر عصبانی، تبدیل به زنی آزاد شود که فکر کند میتواند به هر اتفاق تراژدی دیگر هم با صدای بلند بخندد؛ از همان چند دقیقههایی که داستایوفسکی بهعنوان نعمتی برای سراسر زندگی کافی میداند. پیک که بسته را برد، رژلب پررنگ زدم و با اینکه میدانستم همه این سرخوشیِ زیرپوستم موقتی است، شبیه زنان قبیله در یک جشن سنتی، دور خانه بالا و پایین پریدم.
خوشحال بودم توانستم به تنهایی، آخر آن داستان کوتاه نقطه بگذارم و تمامش کنم. فهمیدم اگرچه اشتباههای زیادی داشتم اما بهخاطر تمام رنجهای این مدت، بهایشان را پرداختهام. شاید حتی بهای بیشتری داده بودم و به همین خاطر خودم را طلبکار میدانستم؛ طلبکار دنیا، کائنات و کارما. به نظرم اگر قرار بود عدالتی برپا شود، من لایق خوشیهای زیادی بودم. فکر کردم این میتوانست همان امید باشد.
بهخاطر همین احساس امید بود که در گوشی جدیدم پوشهای برای جمعآوری ایدههای عروسی ساختم. حتی کمی بعدتر مامان را مجبور کردم یک مانتوی شیری کار شده بخریم که میتوانست به درد مراسم عقد بخورد. هر چند طنز عجیبی بود، یک زمانی همسر و تاریخ عقد داشتم بدون مانتو و حالا مانتویی داشتم برای آدم و تاریخی نامعلوم. با وجود این تمام این کارها را نه با احساس حماقت، که با حس طلبکاری انجام میدادم.
بعدها که این حسهای طلبکارانهام فروکش کرد فکر کردم شاید دیگر باید بیخیال این شوم که از بیرون چطور به نظر میآیم. اصلاً فکر نمیکنم شکست خوردن نمود زیادی در بیرون داشته باشد. شاید بهخاطر همین است که بقیۀ آدمها همهچیز را راحتتر از خودمان فراموش میکنند یا شاید اصلاً برایشان مهم نباشد.
دوستی دارم که مادرش را در کودکی از دست داد. وقتی پس از سالها داستان این شکست عاطفیام را شنید، گفت: خوشحالم که یک فقدان بزرگ را تجربه کردهای، چون این فقدانها آدم را یک جور دیگر بزرگ میکند… شاید یک نوع بلوغی که فقط از همین راه اتفاق میافتد. به گمانم راست میگفت. انگار همۀ این تحلیلهای مغزی و درگیریهایم با دکتر هاروارد، باعث شده بودند دغدغههای کم اهمیت را دیگر نبینم. شاید من هم میتوانستم یک روز برای تمام این اتفاقها خوشحال باشم یا کلیشهها را درباره پذیرش شکست بفهمم.
هر چند هنوز بایوی تلگرامم را تغییر ندادهام. هنوز هم دوست دارم خودم را بهخاطر داشتن کتاب، شعر و قهوه شکستناپذیر بدانم. حتی آن تیشرت بتمن هم هنوز موردعلاقهام است. اما حالا وقتی آن را میپوشم احساس میکنم این خودم هستم که تبدیل به یک سوپرهیرو شدهام. شاید یک مدل خاص و نادری از سوپرهیرو که به نظرش اشکالی ندارد اگر ماجرای قهرمانیاش جای کتابهای چند جلدی، در یک داستان کوتاه منتشر شده است.
سارا هاشمی
[۱]. eternal sunshine of the spotless mind
[۲] آنا گاوالدا
[۳] پادکست رخ- اپیزود چرچیل
سارای عزیز، هربار که این متن زیبا رو میخونم غرق میشم در لذت اینکه چقدر یه نفر میتونه غمها و شکستهای تلخ رو زیبا بیان کنه. ذهن قشنگ و قلم زیبات رو خیلی دوست دارم❤️🥰
بسیار ممنونم از بازخوردی که دادید. باعث خوشحالی ماست.
خیلی زیبا بود سارای با احساس. همیشه از توجهت به جزییات و از اینکه چیزهای به ظاهر کوچک خوشحال میشی حض بردم 😊
از پاسخ زیبای شما ممنویم. باعث خوشحالی ماست.