وقتی می‌نویسم، گریه‌ام می‌گیرد

زینب شاهدی/ مشاور روانشناسی – مجموعه‌ی نویسندگی خلاق

 

نه این‌که لزوما غمگین بنویسم – البته گاهی چرا، اما نه همیشه. منظورم این است که وقتی شاد هم می‌نویسم، گریه‌ام می‌گیرد. و نه این‌که گریه غم باشد. البته اشک شوق هم نیست. چیزی است متفاوت.

نوعی گریه ناشی از روبرو شدن با پدیده‌ای شگفت‌آور. که وقتی بهت‌زده می‌شوی از ابهت چیزی، سراغت می‌آید. مثل لحظه‌ای که غم‌زده و حوصله‌سررفته از پنجره بیرون را نگاه می‌کنی و ناگهان رنگین‌کمانی می‌بینی از این سرِ زمین تا آن سرِ آسمان. انگار کشیده‌شده تا سرزمینی الهی. انگار پلی که خدا ساخته وصلت کند به بهشت برین. و یک لحظه در درونت حس می‌کنی خواسته بگوید غمت نباشد، من کنارت هستم.

یا وقتی مادری را می‌بینی که فرزندش را پس از فراغی طولانی در آغوش کشیده و سخت می‌گرید. تنش می‌لرزد و چشمش مثل چشمه می‌خروشد‌. و نمی‌توانی چشم برداری. انگار میخت کرده‌اند به این صحنه. و می‌دانی خودش هم نمی‌داند این همه اشک از شوق دیدار دوباره فرزندش است یا اندوه روزهای بی‌او گذشته. فقط می‌جوشد و بیرون می‌ریزد.
من هم وقتی می‌نویسم همین‌طور گریه‌ام می‌گیرد. البته، درست‌ترش این است که وقتی از خودم می‌نویسم گریه‌ام می‌گیرد. وقتی عمیقا می‌روم به دنیای درونی خودم. دنیای پر از فراز و نشیبی که خیلی جاهایش برایم ناآشناست. و آنجا چیزهایی را می‌بینم که می‌مانم از ابهتش. و نمی‌دانم چه‌کار کنم.

آهان! دقیقا از همین گریه‌ها! از همین گریه‌ها که وقتی نمی‌دانی چه کار کنی سراغت می‌آید. وقتی از خودم می‌نویسم، می‌روم به دنیای درونم و روبرو می‌شوم با ابهتی که مبهوتم می‌کند. این منم؟ این همه پیچیدگی و در عین حال این همه سادگی؟ این همه سیاهی و در عین حال این همه نور و روشنایی؟ این انبار خاطرات تلخ و شیرین، این انبوه تصمیم‌های دور و نزدیک، این تل داستان‌های شخصی تمام و ناتمام، این همه منظره، آفتاب و سایه، شب و روز، زشت و زیبا، خوب و بد …

آن دختری که آنجا منتظر ایستاده و با شوق دستش را برایم تکان می‌دهد، منم؟ یا آن کودک خجولِ آن گوشه نشسته که نگاه کنجکاوش را به نگاه مبهوتم دوخته؟ یا حتا آن پیرمرد ریش‌بلندِ شمع‌به‌دستِ خندان‌چشم که جلوجلو می‌رود و هرازگاهی نگاهی به عقب می‌اندازد تا ببیند هنوز هستم؟ این‌ها همه منند؟

و گریه‌ام می‌گیرد.

این گریه از آن گریه‌هایی نیست که جاهای دیگر تجربه می‌کنم.

این گریه غوغا می‌کند و آرامم می‌کند. و من همچنان می‌نویسم تا بیشتر درونم را بکاوم. تا غوغاهای بیشتری را کشف کنم و بعد، آرامش عمیق‌تری را. می‌نویسم تا جاری شوم، تا باز کنم روحم را از تمام گره‌های ریز و درشتی که در کلاف جانم افتاده و انگار نمی‌‌خواهد رهایم کند. گریه‌ام می‌گیرد، اما می‌نویسم برای بهتر شدن، برای شادتر زیستن.