متضاد
روبهروی صفحهای هفتاد اینچی نشسته بودم و به حرفهای روانشناس گوش میدادم، صدا را زیاد کرده بودم تا مامان هم حرفهایش را که راجعبه صبر و تحمل بود بشنود، وسط حرفهایش بود که مجری سؤالی در مورد آستانۀ صبر و تحمل پرسید و او اشارهای به لیوان ِآب روی میز کرد و گفت: «بهنظرم انسان شبیه این لیوانه» و همین کافی بود که آستانۀ تحملم به پایان برسد؛ سریع دکمۀ بیصدای کنترل را فشار دادم، سریع و محکم.
سریع چون دلم نمیخواست مامان یک مثال دیگر هم به مثالهایش اضافه شود، دلم نمیخواست ادامۀ آن جمله را گوش کنم و متنفر بودم از تشبیه کردن انسان به چیز دیگری و محکم، چون دلم میخواست کینۀ همۀ روزهایی که با تشبیه پرتم کردند به دنیایی دیگر را تلافی کنم؛ دنیای بدونِ جاذبۀ تشبیه.
تشبیه به همانندی میان دو یا چند چیز میگویند، چهار رکن دارد؛ مشبه، مشبه به، ادات تشبیه، وجه شبه. اما ما گاهی با کلمهاش خودمانی میشویم و «مثل» و «مانند» هم میگویم و گاهی حتی پسرخاله میشویم و میگویم: «مثل سیب از وسط نصف شده» اهل ادبیات اما میگویند آرایۀ تشبیه، حق هم دارند آنقدر تحویلش بگیرند، بهنظر من تشبیه عروس ادبیات است، بیخیال و سفید میرقصد و هر جا لازم باشد میایستید و رنگی میگیرد و برایش مهم نیست کی و کجاست!؟ قرن چهارده و صفحۀ موبایل من است، یا قرن هشتم و پَر و قلم حافظ!
«عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند». آنقدر این شعر حافظ را دوست دارم که دلم میخواهد نقطۀ پرگار باشم و هر چه قدر هم بچرخم و بچرخم باز هم به نقطۀ عقل برگردم به خودم. خودی که روی کاناپه دراز کشیده است و سرش را هی چپ و راست میبرد تا تصویرش را در آیینۀ دیوار پشت تلویزیون ببیند. تصویر دختری که موهای کوتاهش را از بین انگشتانش رد می کند و به سکوت خیره شده است.
روانشناس هنوز هم دارد حرف میزند، از آن دست آدمهای است که موقع حرف زدن دستهایشان را تکان میدهند؛ از دخترِ مو کوتاه در آیینه که فقط صورتش مشخص است میپرسم: «این همه تنفرت به تشبیه از کجا میاد آخه؟!» و روانشناس دوباره دستهایش را مشت میکند و چند ثانیه بعد مشتش را باز میکند. به دستهایش با دقت نگاه میکنم تا بفهمم چند بار میخواهد این حرکت را تکرار کند، دلم میخواهد این بار درست بشمارم و عدد درست را بگویم انگار کاناپه همان میز مدرسه است و روانشناس معلم ریاضی کلاس دومم، دوست ندارم دیگر بشنوم «شبیه عروسک چشم گردا بهم نگاه نکن. عدد و بگو. چند بار دستمو و باز و بسته کردم؟» به چشمهایم در آیینه نگاه میکنم، چشمهای از پشت شیشۀ ِعینک. عینکی که اگر حاج بابا قبول میکرد بعد از سنجش چشم پزشکیم در شش سالگی بخرم و نمیگفت: «چشمات شبیه باباته،حیفه بذاری پشت ِشیشه»آن روز شبیه عروسک چشم گردها نبودم و بچه ها در گوش هم نمیگفتند: «شبیه خنگهاست». به دختر در آیینه که پوست لبش را میکَند لبخند میزنم و میگویم «حق داری که از تشبیه متنفر باشی»
حق داری متنفر باشی بهخاطر حساسیت به کلمۀ خنگ که بعد گذشت چهارده سال هنوز هم درمان نشده، بهخاطر اتاقی که در این سال ها در و دیوارش هیچ عروسکی به خودش ندیده، متنفر باشی از شوخی بهخاطر حرف مامان که آن روز گفت: «حتماً باهات شوخی کردن» انگار شوخی زخمی عمیق است برای روانم؛ زخمی که هر چقدر هم زمان بگذرد ترمیم نمیشود. اصلاً مگر زمان قرار است همیشه معجزه کند و نجاتمان دهد؟
پلکهایم شروع به پریدن میکند، خم میشوم و از روی میز دستمال کاغذی برمی دارم و گوشهاش را با آب ِگلدان پر از رُز خیس میکنم و میچسانم پشت پلکهایم، پَرش پلکها تیک عصبیم است و دلیل علمی دارد، اما چسباندن یه تیکه کاغذ یا دستمال کاغذی ِخیس هیچ دلیل علمی ندارد، فقط تجربه است؛ یک تجربۀ شخصی.
دوباره طبق همان تجربۀ شخصی چشمهایم را کامل میبندم و چند دقیقه بعد باز میکنم.به چشمهای بدونِ شیشهام در آیینه نگاه میکنم، انگار غریبه است برایم، عادت کردم به دیدن صورتم با عینک؛ از خودم میپرسم: «بدونِ عینک شبیه کیام؟» و خودم از سؤالم تعجب می کنم، شاید من هم دیگر عادت کرده بودم به «مشبّه» بودن. عادتها که همیشه ارادی و به انتخاب ما نیستند، هستند؟!
خودم را از این فکرها نجات میدهم و صدای سکوت را زیاد میکنم و با تیتراژ برنامه میرقصم. یک دستم را کنار پایم میگذارم و دست دیگرم را در هوا میچرخانم. انگار که دست راستم نقطۀ پرگار است و دست چپم عشق. میچرخم و میچرخم تا عشق را بعد از سرگردانی کنار نقطۀ پرگار بگذارم.
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید رقصیدنم شبیه اوست، او هم فقط با یک دستش میرقصد؛ و خم میشود با دست دیگرش گلدان پُر از رُز پژمرده را برمیدارد و میگوید: «آدمم مثل این گُله، بالاخره یه روز پژمرده میشه»!
گل هم گویا عادت کرده است به «مشبّه به» بودن، بس که هر روانشناس و نویسنده و خواننده تشبیهاش کرده است. من اما کاری به نظر بقیه ندارم و همه تلاشم را می کنم تا جایی که میشود انسان را به چیزی تشبیه نکنم، این انتخاب من است ولی خوب گاهی بر حسب عادت این کار را می کنم و خیلی وقتها هم شکست میخورم در برابر این مقاومت شخصی.
مامان گلهای رُزی را که هر روز بو میکردم و یک قند در گلدانش میانداختم را میریزد توی کیسۀ آشغال و از پلهها پایین میرود، یاد اولین روزی میافتم که برگ انجیری را با گلدانِ سنگینش از پلهها بالا آوردم و ورودش به اتاقم را خوشآمد گفتم و برگهای تازه باز شدهاش را بوسیدم و قول دادم همیشه مراقب نور و آبیاری به موقعش باشم؛ حس میکنم محبتم را میفهمد، روزهای که برایش آهنگ میگذارم و برگهایش را دستمال میکشم حالش بهتر میشود و زودتر برگ باز میکند.
روزهای هفته را مرور می کنم، دوازده روز بود که گل سرخ زیباترین دکور خانۀ ما بود، زیباتر از همۀ ظرفهای داخل ویترین. برای من گل سرخ نماد عشق است، و من خودم را هر ماه مهمان یک دسته گل رز سرخ میکنم حداقل تا روزی که عشق را بشناسم، اما انگار هر چقدر هم شازده کوچولو بخوانم باز هم «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم».
دوباره دستهایم را با افسونگری بالا میبرم و با اوج آهنگ در هوا میچرخانم.
(عاقلان، وجود، عشق، سرگردانی، افسونگری)
همه را در پرانتز «وجه شبه» میگذارم و با آرامش روی مبل مینشینم.
به این فکر میکنم که اگر آدم در دهۀ دوم زندگیاش معشوق کسی نباشد حق دارد ناراحت باشد یا نه؟خودم را با این فکر که در این روزها هیچکس عاشق و معشوق واقعی نیست دلداری میدهم، کاش میشد از حافظ پرسید آیا عشق همیشه به نقطۀ پرگار میرسد؟ اگر عشق دایرۀ شکل باشد تنهایی چه شکلی است؟ شبیه یک پاره خط است یا یک نیم خط!
در ذهنم دنبال کلمه میگردم، هر چقدر فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد، تسلیم میشوم و در نهایت از یک تشبیه استفاده میکنم. مثل عادتی ناجور که به این راحتیها ترک نمیشود.
سال دوم دبیرستان بودم که صد بار از روی این جمله نوشتم: «برای کشیدن خطوط افقی از خط کش تی و خطوط عمودی از گونیا استفاده میکنیم»این لطفِ به ظاهر جریمه را خانوم پازوکیان برایم در نظر گرفته بود وقتی که گفتم: «خانوم من عادت کردم همۀ خطها رو با گونیا بکشم» همان خطها باعث شد که باور کنم هر عادتی را میشود ترک کرد.
خط یک بینهایت است، یک بینهایت برای هر شروعی؛ پاره خط اما خطی است که از دو طرف بسته است، مثل یک رابطۀ عاشقانه که یک طرف عاشق میایستد و طرف دیگر معشوق و هر دو آنها تلاش می کنند تا این دو نقطۀ اول خط و آخر خط را به هم بچسبانند تا در نهایت شبیه دایره شود.
نیم خط اما خطی است که از یک طرف بسته است و از طرف دیگر باز. مثل یک رابطۀ دوستانه. طرف بستهاش شما هستید و طرف باز آن دوست شما، و آیا همۀ رابطههای دوستانه میتوانندآنقدر جلو بروند تا شبیه یک دایره شود؟ رابطۀ من با دوستانم که نشد. نشد چون من نتوانستم با امتداد آن خط جلو بروم و شکلی تازه با آنها بسازم.
نتوانستم چون مامان خیلی وقتها نگذاشت. نگذاشت با هم به مسافرت برویم تا در سفر آنها را بشناسم.
وقتی از مامان میپرسم چرا؟ میگوید چون من برایش خیلی با ارزشم. خیلی زیاد. شبیه ظرفی گرانبها در ویترین، مسئلهاش بی اعتمادی نیست. چون برایش با ارزشم مثل ظرفی در ویترین مراقبتم میکند. دور از دسترس بقیه و گرفتار بندهایی نامرئی.
بارها با چشمهای دختری که با حسرت عکس سفر دوستانش را لایک میکند به آیینۀ پشت شیشۀ ویترین نگاه کردم و به دختر در آیینه گفتم: «حق داری که از تشبیه متنفری» و گاهی حتی در خیال، خودم را کنار آنها میدیدم که با هم به رشت میرسیم و زیر باران در میدان شهرداری راه میرویم و بعد هم در یک رستوران همه برای خودشان ماهی دودی سفارش میدهدند و من که ماهی دوست ندارم برای خودم کباب ترش سفارش میدهم.
دلم میخواست میتوانستم بشقاب کباب ترش را به سمت خودم بکشم با تخیل کردن اما نمیشود.
تخیل رنج نداشتن است در حین داشتن. و همین رنج باعث میشود که گاهی ظرفهای داخل ویترین را بشکنم، ظرفهای که هیچ مثل و مانندی با من ندارند؛ هیچ «ادات تشبیه» ای، ظرفهایی که نمیتوانند خودشان انتخاب کنند دایره باشد یا مربع، نمیتوانند فکر کنند و برای خودشان چارچوب بسازند، حافظهای ندارند که خط قرمز خانوادهایشان یادشان بماند. اما من داشتم و بهخاطر همین داشتههایی که مخصوص خودم بود و هست، دلم نمیخواهد با چیزی غیر از خودم مقایسه یا تشبیه شوم.
انگشتم را روی صفحۀ موبایل میگذارم. اثر انگشتم را تشخیص میدهد و صفحه باز میشود. این امنیت را که فقط با اثر انگشت من باز میشود دوست دارم، انگار یک فضای شخصی است برای یک نظریۀ شخصی.
زهرا رهبری
بهار ١۴۰۰
[۱] . شخصیت اصلی رمان دفترچه ممنوع. نوشته آلبادسس پدس
چقدر از خوندن این جستار لذت بردم… و چقدر همه چیز در انتها با چفت و بست محکم کنار هم قرار گرفت.
خوشحالم که دوست داشتید و ممنون از بازخوردی که دادید دوست عزیز.