خواب رهایم نمیکند. ساعت چهار و نیم صبح است. خوابآلودگی بعد از زایمان، تا مدتها طبیعی است. صدای گریهاش بیدارم میکند. حتماً یک ساعت گذشته است. دقیق ساعتی یک بار برای خوردن شیر بیدار میشود. کمرم بسیار درد میکند. به زحمت مینشینم و بغلش میکنم. مثل همیشه، قبل از اینکه شروع کند به شیرخوردن، اول نگاهی به چهرهام میکند. منتظر میمانم که مطمئن شود من مادرش هستم. هنوز نتوانستم به اسم کوچک صدایش بزنم، صدایش میزنم «مهربان» و گاهی که سکوت سرد و نگاه بیتفاوت همسرم را فراموش میکنم، عمیق به جزء جزء صورتش زل میزنم و بیاختیار و با لبخندی به او میگویم «عشق». سرم را بر میگردانم و به اطراف نگاهی میکنم. همه جا تاریک است. باز تنها هستم. همسرم در اتاق خوابیده است. دیشب مادرم کنارم بود. شبهایی که پیشم نیست، خوابم را میبیند که نگران و حیران نشستهام و شیر میدهم. حتماً الان هم خوابم را میبیند. دلم میخواهد به کسی بگویم به رفتن فکر میکنم.
خوابش میبرد. او را سر جایش میگذارم. بلند میشوم و کهنههای مرطوب از ادرار را بر میدارم. به پوشک حساسیت دارد و باید تا مدتی از کهنه استفاده کنم. نمیتوانم ماشین لباسشویی را روشن کنم. با کوچکترین صدا سریع بیدار میشود و باید دوباره بغلش کنم و شروع کنم به شیردادن. کهنهها را توی تشت در حمام میشویم و میبرم در بالکن پهن میکنم. در بالکن را که میبندم، به سمت اتاق همسرم میروم. در چارچوب در اتاق میایستم و به دیوار تکیه میدهم. ایستادن سخت است، بخیهها اذیتم میکنند؛ ولی میایستم و در نور کم شبخواب به او نگاه میکنم. مرا که میبیند، پتو را روی صورتش میکشد. حتماً از صدای آب بیدار شده است. حس میکنم یکباره به سیاهچال تنهایی سقوط کردم. انگار افسرده شدهام. نمیدانم آیا این شروع یک جنگ است که من به تنهایی این مسئولیت را به عهده بگیرم. هیچ وقت از او نپرسیدم اگر نیمه شب بچه بیدار شد، میتوانی یک ساعت او را بغل کنی تا آرام شود. یا نپرسیدم میتوانی چند ساعت در روز مراقب بچه باشی تا من کار کنم. چرا اینقدر به او اعتماد داشتم که در هر شرایطی کنارم میماند؟ قلبم تند میزند. همیشه یادم میرود او تحمل نقد ندارد و تا ساعتهای طولانی قهر میکند. همیشه فراموش میکنم برای انجام کارهایم به او تکیه نکنم، اما فردای بگوومگوها باز به او اعتماد میکنم و از او میخواهم کمکم کند. دیروز که پسرم به خاطر کولیکش بسیار ناآرام بود و گریه میکرد، مادرم کمی داروی گیاهی با آب جوشیدهشده به او داد. همسرم اما اعتقادی به داروی مادربزرگها ندارد، یا اگر هم به این نوع نسخهها اعتماد کند، خیلی دیر اعتماد میکند، آن هم وقتی که همه از دستش دلخور شدند. او میگوید کودک را فقط باید متخصص کودکان ببیند. سوییچ را برداشت و با اعتراضی خاموش از خانه بیرون رفت. نیمه شب بود که به خانه برگشت. بعدها گفت به اصرار برادرش به خانه برگشته است. انگار برادرش برایش توضیح داد گاهی مادربزرگها بهتر از دکترها بچه را آرام میکنند.
بر میگردم و در تاریکی هال روی مبل مینشینم. هنوز قرآن همان طور توی رحل باز است. حفظ سوره اعراف ناتمام مانده است. منتظرم مثل ده روز پیش، آرام و با تمرکز قرآن حفظ کنم. استاد حفظم پیام داده است وقت شیردادن حفظت را مرور کن، چون وقت دیگری پیدا نمیکنی. پاسخش را نمیدهم. برگههای ویرایش روی مبل رها شدهاند و نتوانستم کار را به پایان برسانم. ده روز پیش، چند ساعت قبل از اینکه به زایشگاه بروم، ابتدا به پژوهشگاه رفتم و یکی از کارها را تحویل دادم. وقتی به سرویراستار گفتم باردارم، چشمانش گرد نشد، حتی زیرچشمی هم به شکم برآمدهام نگاه نکرد تا از صحت حرفم مطمئن شوند. لاغر بودم و هیچ ورمی نداشتم. چادرم را همیشه جوری میگرفتم که اصلاً شکمم پیدا نبود.
سرویراستار سرش را پایین انداخت و شرمگینانه پرسید: پس کار؟ میتوانی انجام دهی؟ آن موقع سرحال بودم و با انرژی تمام گفتم: «انشاءالله به زودی میآیم». اما حالا نمیتوانم خوب راه بروم یا بایستم. شبها هم شامنخورده از خستگی و بیخوابی، وقت شیردادن، همان طور به حالت نشسته و تکیه به دیوار، زودتر از پسرم خوابم میبرد. برگهها را بر میدارم و صفحات پایانی را تا قبل از طلوع خورشید و بیدارشدن پسرم ویرایش میکنم.
وقت خواب درد بسیاری میکشد، مینالد و به خودش میپیچد. سه یا چهار ماه طول میکشد تا کولیک بچه کاملاً خوب شود. برگهها را کنار میگذارم. کنارش مینشینم و آرام شکمش را ماساژ میدهم. یاد چند ماه پیش میافتم. وقتی که باردار بودم هیچ تصوری از بچهداری نداشتم. کتاب که میخواندم، با پایم گهواره را تکان میدادم تا حس مادری به خود بگیرم. فکر میکردم مادری همین است و بچهها همیشه آراماند و میشود راحت به همه کارها رسیدگی کرد. گاهی تا مرز سادگی و حماقت، خوشبین میشوم.
همسرم از اتاق بیرون میآید و بیهیچ حرفی کنارش دراز میکشد. موهایش را آرام نوازش میکند و بعد هم شکمش را ماساژ میدهد. چند سال پیش وقتی چندین بار به گوشیام زنگ زد و متوجه نشدم، آنقدر نگران شد که از سر کار به سمت خانه حرکت کرد. بین راه بود که به او زنگ زدم و گفتم حالم خوب است. وقتی خیالش راحت شد، به محل کارش برگشت. اما حالا پسرم رابط بین ما شده است و گذشته و حال ما را به هم پیوند میدهد و ما را به هم نزدیک. به خودم امید میدهم میتواند یک ساعتی مواظبش باشد. به سرویراستار زنگ میزنم و میگویم امروز کار را میآورم. چادرم را سر میکنم و به همسرم میگویم میروم کار را تحویل دهم، زود بر میگردم. منتظر جوابش نمیمانم و بیرون میروم. یاد داستان «زنی که مردش را گم کرده بود» صادق هدایت افتادم که شخصیت زن داستان بچه را گوشهای از روستا گذاشت و با مردی دیگر سوار درشکه شد و رفت. رفت و همه زندگی را رها کرد.
راهرو اولی را طی میکنم و به حیاط دفتر نشر که بیشباهت به راهروی اولی نیست، وارد میشوم. هیچ چیزی در این حیاط تغییر نکرده، گلهای باغچه بیشتر نشدند، دمپاییهای کنار در دستشویی هم همان چهار جفت هستند. از وقتی بچهدار شدهام، هر چیز یا هر موجود کوچکی میبینم، یاد پسرم میافتم و دلم میسوزد. گلهای بسته شببو را که میبینم، باز یاد او میافتم و نگرانش میشوم. نمیدانم شوهرم خوابش برده یا هنوز بیدار است و مراقب اوست. در میزنم و وارد میشوم. سرویراستار پشت میزش نشسته است. پیراهن سیاه پوشیده است و لحن صدایش سرد. گفت: همان روز که بچهات به دنیا آمد، مادرم از دنیا رفت. سکوت کردیم و حرف دیگری نزدیم. دوباره یاد او افتادم و آدرنالین بار دیگر هجوم آورد. برگههای ویرایششده را روی میز گذاشتم. خواستم بلند شوم و خداحافظی کنم که کار بزرگتری از توی قفسه برداشت و گفت: چند صفحه بخوان، ببین میتوانی کار سیاسی انجام دهی. خط اول را که خواندم، صدای بلند گریهاش را شنیدم. چند ثانیه چشمانم را بستم و سعی کردم تمرکز کنم. خط دوم، صدایش بلندتر شد و پاهایش را میدیدم که از شدت درد کولیک سعی میکند تکانشان دهد و به طرف شکمش ببرد. ولی نمیتوانست. دستهایش را مشت میکرد و با شدت بیشتری گریه میکرد. انگار همه سطرها گریه میکردند. نتوانستم ادامه دهم. یک آیه قرآن در وسط صفحه دیدم. برگهها را دستش دادم و گفتم: میتوانم. کار را برداشتم و از دفتر خارج شدم.
گامهایم را بلند بر میداشتم. شاید هم میدویدم. به فکر بخیههایم نبودم. به ایستگاه تاکسی که رسیدم، سوار اولین تاکسی شدم و راه افتادم. وقتی نشستم، نفس راحتی کشیدم. مسافر دیگری کنارم نبود که به پهلو و شکمم فشار بیاید. چشمانم را بستم و عمیقتر نفس کشیدم. حس راحتی داشتم، حس آرامش. حسی مثل اینکه انگار بچه نداشتم یا چه خوب اگر بچه نداشتم. هر روز بچه بغلم بودم و گردنم به شدت درد میآمد. ولی الان رها و سبک بودم. سنگین و نگران کسی نبودم. نمیدانستم شبهای بعد، آرام کردنش آنقدر زمان میبرد که نمازهایم قضا میشوند. من از تمام وقت بچهداری کردن وحشت داشتم. قدمهای نزده و راههای نرفته بسیاری بود که دوست داشتم تنهایی و بدون دغدغه طی کنم. کار کنم، درس بخوانم، رها باشم، سفر بروم. نمیدانستم باید اینقدر بیخوابی بکشم و بیست و چهار ساعته از کسی مراقبت کنم. خارج از توانم بود. کسی اینها را به من نگفت. مثل نگفتن شدت درد زایمان؛ دردی که زن را تا قبر میبرد و بر میگرداند. ولی کسی این بهانهها را نمیپذیرد. همه میگویند «مادری کردن همین است، مگه نشنیدی بچهداری، سَرِ داری». دیگر نه دوست داشتم این مثل را بشنوم و نه دوست داشتم مادر باشم. مادری کردن سخت است. اما این وضعیت تا چند سال دیگر ادامه دارد؟ تا چند سال دیگر آزاد نیستم؟ گاهی که برای کارهای منزل از همسرم کمک میخواستم، میگفت بقیه زنها خودشان کارهای منزلشان را انجام میدهند، تو هم خودت انجام بده. دلیلش هم این بود که میخواست من به او تکیه نکنم. شاید نظرش در بچهداری هم همین باشد. چرا یادم رفت از او بپرسم در بچهداری چطور؟ باز هم باید تنهایی همه مسئولیت را به عهده بگیرم؟ با خودم فکر میکنم اگر جای راننده، من پشت فرمان نشسته بودم، فرمان را کج میکردم یا به خانه بر نمیگشتم یا دیرتر میرفتم. نمیدانم مادرانی که فرزندشان را رها میکنند، آن لحظه چه حسی دارند. اما وقتی به خانه رسیدم، نگاهم که به چهره آرام و غرق در خواب عشق افتاد و عطر تنش به مشامم خورد، فراموشکارترین آدم دنیا شدم و از پوسته سنگ و سیمان بیرون آمدم و دوباره پرمهر شدم. از خلسهای به خلسهای دیگر وارد شدم. همیشه به مادرم میگفتم کاش میتوانستم یک شیشه را از عطر تنش پر میکردم و همه عمر فقط این عطر را میبوییدم.
همسرم داشت برای رفتن آماده میشد. سلام کردم. جوابی نداد و نگاهم نکرد. از کنارم رد شد و با اخم گفت: بهتر است کارهایت را کم کنی و بیشتر به بچه برسی. بعد هم در را محکم بست و رفت و تا دیروقت نیامد. (چشمم به در خیره میماند. صبحهایی را مرور میکنم که بدرقهاش میکردم. در را برایش باز میکردم، پیشانیام را میبوسید و با لبخندی خداحافظی میکرد) چند شب بعد هم به خاطر اینکه دیر بیدار شدم و نتوانستم خوب بچه را بغل کنم و شیر دهم، گفت دیگر کار کردن تمام. وقتی بچه آرام شد، گفتم: چرا کمکم نمیکنی؟ بدون اینکه سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد، گفت: اگر کمکت کنم، همیشه انتظار کمک داری. گفتم: ولی خدا میفرماید «تعاونوا علی البرّ و تقوی». سکوت کرد. چند دقیقه بعد سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با لحنی آرامتر گفت: خودت که میبینی بیشتر سر کار هستم. وقت نمیکنم همیشه کنارت باشم. گفتم: قبلاً هم همین طور بودی. جوابی نداد. من هم ادامه ندادم. آنچه بیشتر از همه، الان صدایش به گوشم میرسد، صدای یک تَرَک در قلبم بود، صدای یک شکاف بین من و او. یعنی این شروع تنهایی من است یا شروع قویتر شدنم که دیگر به او تکیه نکنم؟ هرچه بود، فهمیدم باید تغییر کنم و از کسی توقع نداشته باشم. دیگر آن زندگی قبل از بچهداری نیست و نمیتوان به آن صورت ادامه داد. باید پوستکلفت شوم. مادرشدنم آغاز تحولی بزرگ در زندگیام بود؛ نقطه تغییر تا رسیدن به بلوغی عمیق. خواهرم میگفت ویکتور فرانکل بخوان، نگاهی تازه پیدا میکنی؛ همان که در اردوگاههای کار اجباری به وجود معنا در زندگی رسید و میگفت: «زندگی یعنی رنج بردن و زنده ماندن؛ یعنی یافتن معنا در رنجهایی که میبریم. هر کس باید خودش معنای زندگی را پیدا کند و مسئولیت آن را بپذیرد. اگر در این امر موفق شود، با وجود همه تحقیرها رشد خواهد کرد».
…
چند شب است سر ساعت مشخصی دلش درد میگیرد و بهشدت گریه میکند. او را بغل میکنم و هرچه شعر و حتی صلواتهای قرآنی بلد هستم، برایش میخوانم. همه جای خانه را دور میزنم و صداهای عجیب و غریب مسخرهای از خودم در میآورم تا آرامش کنم. اما موفق نمیشوم. به مادرم فکر میکنم که چه توصیههایی کرد. ولی صدای گریهاش نمیگذارد صدای مادرم به گوشم برسد. همسرم هنوز نیامده. تلفن را بر میدارم و به او زنگ میزنم. جوابی نمیدهد. نگاهم به شربت کولیک میافتد. بعد از زایمان برای یادآوری بسیاری از مسائل حافظهام یاری نمیدهد. حتی راهکارهایی را که قبلاً بلد بودم، به یاد نمیآورم و مدام باید کسی یادآوری کند. یا از خوابهایم چیزی جز فضای سیاه و مهآلود در خاطرم نمیماند. پیرزن همسایهمان میگوید برو پیش دعانویس. در دلم به او خندیدم و فقط برای اینکه ناراحت نشود، به حرفهایش گوش دادم و سرم را به نشانه تأیید حرفهایش تکان دادم.
شربت را بر میدارم و چند قطره به پسرم میدهم. باز شکمش را به آرامی ماساژ میدهم و پاهایش را چندین بار به سمت شکمش میبرم. بعد از نیم ساعت آرام میشود. حس میکنم بخیههایم پاره شدهاند. بندبند کمرم هم از هم باز شده است. یاد مادرم میافتم که میگفت تا زمانی که پیشت هستم درد کمر را احساس نمیکنی؛ ولی وقتی رفتم، تازه میفهمی درد یعنی چه. به او شیر میدهم و کمی بعد خوابش میبرد. او را سر جایش میگذارم. کنارش دراز میکشم و به چهرهاش خیره میشوم. دقایق به صورت دیگری تکرار میشوند. چهار سال پیش همینجا، وقتی کلیهام را عمل کردم، مادرم کنار تختخوابم میخوابید. شبها ساعتی یک بار از درد کمر بیدار میشدم و او را صدا میزدم که کمکم کند لحظاتی بنشینم یا راه بروم. حالا این موجود پنجاه سانتی ناآرام، شبها ساعتی یک بار برای شیرخوردن بیدارم میکند. حس میکنم من، مادرم هستم و پسرم، من. زمان برایم معنای دیگری پیدا میکند. پیش از این هر وقت کسی از خواب بیدارم میکرد، غرغر میکردم. ولی از همان زمان که ساعتی یک بار مادرم را از خواب بیدار کرده و کلی معذرتخواهی میکردم و او فقط در جواب میگفت نه، باید بیدار میشدم، انگار یادم میداد خودم را برای بعدها، برای همین موجود پنجاه سانتی آماده کنم و بدانم دیگر زمان مال من نیست و هر وقت ساعت کوکی گریهاش زنگ میزند، باید با خوشرویی برخیزم و شیر بدهم و در سالهای بعدتر، همه کارهایش سر وقت انجام شود. دیروز که مادرم خواست برود، دستهایم را روی صورتم گذاشتم و برای اولین بار برای رفتنش گریه کردم. اما او مقاومتر بود و در اتوبوس گریه کرد.
…
یک سال و نیم گذشت. کارهایم را تعطیل کردم. تلویزیون را هم جمع کردم و بیشتر با او بازی میکنم و وقتمان را با هم میگذرانیم. کتابخوانی و توپ بازی و ساعتها ظرفهای کابینتها را خالی کردن و دوباره سر جایشان گذاشتن، داشت از ادامه راه منصرفم میکرد. داشتم میبریدم. تنها زمان استراحتم، زمان خوابش است. در بالکن مینشینم و چای میخورم یا کتاب میخوانم. اتفاقات روزانه را هم یادداشت میکنم. بالکن برای همه شاید جایی برای طناب رخت و چند گلدان و وسایل اضافی خانه باشد. اما برای من فراموش کردن ناآرامیهای فضای خانه و ورود به دنیایی است که دقایق یا ساعتی به علایق خودم بپردازم، کتاب بخوانم و فکر کنم و گاهی گریه. هوا بسیار سرد است و باران نرمی میبارد. کلیهام کمی درد میگیرد. به همه چیز فکر میکنم جز کلیه. تصمیم میگیرم تا پسرم خواب است، زیر باران بروم و سوره شمس را بخوانم، شاید کمی تلاطم درونیام آرام شود. کفشهایم را که میپوشم، باز یاد شخصیت زن داستان صادق هدایت میافتم. حس رفتن به من دست میدهد. هر پلهای که پا میگذارم و پایین میروم، حس دورشدن از عشق بیشتر میشود. به حیاط که میرسم، میبینم یکی از مرغهای صاحبخانه گوشه حیاط زیر کولر آبی قدیمی کز کرده است. شروع میکنم به خواندن سوره شمس. قرآن را که بستم و خواستم سرم را بالا بگیرم، دیدم مرغ کنار پاهایم ایستاده و به دستانم خیره شده است. او هم سهم خود را میخواست. یکباره یاد دستهایش افتادم. سرم را برای دعا بالا نبردم و دستانم را بستم. صدای گریهاش تا حیاط به گوش میرسید. حتماً از صدای رفتوآمدم بیدار شده است. صدای دور و نزدیک گریهاش میگفت دارد توی هال و اتاق دنبالم میگردد. وقتی پیدایم نمیکند، پشت در میآید و با صدای بلندتری شبیه به جیغ و شیون، گریه را ادامه میدهد. در را باز میکنم و با لبخندی، محکم بغلش میکنم. صورتم را روی صورتش میگذارم. حضورش مثل آهنربا جذبم میکند. دستانش را در دستانم فشار میدهم؛ دستهایی که شبیه دستان پدرش است. دستم را میگیرد، به دنبال خود میکشد و به طرف کتابهایش میبرد.
بعد از چند ساعت خواندن کتاب و اجرای نمایش با ادا و اطوارهایی که وقتی خواب است و یادم میآیند، خندهام میگیرد، خسته میشود و دوباره خوابش میبرد. ابرهای سیاه، هوا را تاریک میکنند. خانه از هیاهوی خندهاش خالی میشود. ساکت در هال مینشینم و به او خیره میشوم.
هفته پیش تب کرده بود، ۳۹ درجه. قطره استامینوفن به او دادم، ولی تبش پایین نیامد. عناب با تخم مروک دم کردم و به او دادم. تبش کمکم فروکش کرد. قبل از اذان مغرب باز تبش بالا رفت و به چهل رسید و بعد هم استفراغ کرد. به همسرم زنگ زدم. این دفعه بود و خودش را سریع رساند. با وجود مخالفتهای منشی که نمیشود زودتر به اتاق دکتر بروید، دادی بر سر منشی کشید و بدون نوبت پسرمان را به اتاق دکتر برد و فوری دنبال نسخه رفت. وقتی تقلاهای همسرم را دیدم، یاد تقلاهایش افتادم که رنگ همان دادوبیدادهای چند سال پیش را دارد، همان زمان که وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و بسیار از درد کمر مینالیدم. همانجا همسرم بر سر پرستارها داد کشید، به خاطر آن همه دردی که تحمل میکردم و از حال میرفتم. هر دو از رنگ عشق بودند، زلال و اطمینانبخش. فقط اینجا تقسیمش کرده بود و سهم بیشترش را به پسرمان میداد.
هیچ کس نمیتواند این عشق را از من بگیرد جز خودم. پیش از اینها گاهی که به زندگی امیدوار میشدم، به همسرم میگفتم عشق. عشقی بزرگ که فرزندم ثمره آن بود. اما ناامیدی که یورش میآورد، حس رفتن رهایم نمیکند. به حلقهام نگاه میکنم. گاهی دوست دارم مثل سابق عاشقش شوم، مثل همان لحظات آغاز آشناییمان، پر از شور و حال عاشقی. ولی من آدم اعتماد کردن دوباره نیستم. خودم هم نمیدانم چه دردی دارم. نه پای رفتن دارم، نه دل ماندن. باران شدیدتر میشود. کنار پنجره میایستم و به حیاط نگاه میکنم. یاد روزهای اول آشناییمان میافتم. آخر شب بود و درِ خانهام به صدا درآمد. خودش بود. چتری نو در دستش بود. با شوق و حرارتی تمام از دیدن دوبارهام گفت: «فردا میروی تهران، هوا بارانی است. چتر داشته باشی، بهتر است». مهربان بود. تمام عشقش را همیشه در خلوت ابراز میکرد و در جمع ساکت بود. ولی الان خلوت و جمعش یکی شده است و ساکت است. لبخندی زدم و گفتم: «همین طور است».