مراقبه تنفسی پیش از نوشتن
با تمرکز بر حواس پنجگانه

 

زینب شاهدی/ مشاور روانشناسی – مجموعه نویسندگی خلاق

 

تمرکز مقدمه نوشتن است. پیش از این‌که قلم به دست بگیرید، بهتر است اندکی مکث کنید و خودتان را رها کنید از آنچه که پیرامون‌تان در جریان است. با این کار بهتر و کامل‌تر وصل می‌شوید به دنیای درون‌تان، و واضح‌تر می‌شنوید صدایی را که از درون برای شما متن می‌خواند و ایده‌ها را به شما الهام می‌کند. راحت‌تر حس می‌کنید رودی را که در درون ذهن‌تان جاری است، و آسان‌تر جاری می‌شوید روی کاغذ. مراقبه تنفسی، یکی از راه‌های خوب برای این جدایی از آشفتگی‌های بیرون و تمرکز بر درون است.

مراقبه‌های تنفسی انواعی دارد. از یک شمارش تنفسی ساده چنددقیقه‌ای گرفته، تا مراقبه‌های عمیق‌تر و طولانی‌تر. آنچه اینجا آمده پیشنهاد ماست برای داشتن مراقبه‌ای که تمرکز پنج حس اصلی‌تان را بیشتر می‌کند و ذهن‌تان را تازه برای نوشتن – و یا صرفا برای آرامش پیدا کردن.

می‌توانید این مراقبه (مدیتیشن) را به دلخواه و بسته به شرایط خودتان سفارشی کنید. یا مراقبه‌ای مخصوص خودتان برای پیش از نوشتن طراحی کنید. و این بهترین کار است. دنیای مراقبه هیچ محدودیتی ندارد.

محل آرامی پیدا کنید که برای مدتی، دست کم بیست دقیقه، هیچ مزاحمتی برایتان نباشد. گوشی و تبلت را هم تعطیل کنید. در وضعیتی راحت و آسوده قرار بگیرید. این متن را بخوانید و همراه خواندن، اجرایش کنید. و یا بهتر از آن، پیش از اجرا آن را با صدای خودتان بخوانید و ضبط کنید، و سپس گام به گام با صدایتان همراه شوید.

هر گام از این مراقبه تنفسی می‌تواند چندین نفس را در بر داشته باشد. بسته به حجم ریه خودتان، نفس‌هایتان را تنظیم کنید.

 

مراقبه تنفسی حواس پنج‌گانه

نفسی می‌کشم،
به ده شماره.
یک … دو … سه … چهار … پنج … شش … هفت … هشت … نه … ده …

به این نفس، می‌خواهم تمام تصاویر زیبای دنیا را به درون خودم بکشم. همه زیبایی‌های آدم‌های اطرافم را. چهره مادرم را، دست‌های مهربان پدرم را. صورت امیدوار فرزندم را. نگاه عاشق همسرم را. تمام مناظر خیره‌کننده‌ای که در عمرم دیده‌ام را. دشت و دریا و رود را، آسمان را، دریا را. تمام رنگ‌ها، شکل‌ها، بافت‌هایی که برایم لذت می‌آورند. سبز، آبی، زرد، سرخ، سفید، طلایی، سیاه، نیلی.

با این نفس، طبیعت چهارفصل را به درون می‌کشم؛ برف و باران و باد را، نسیم را، شکوفه و برگ و میوه را. هرچه زیبایی به چشم دیده‌ام را به درون می‌کشم. آب، کوه، گل‌زار، ابرهای آسمان، ستاره‌های شب. پروانه‌های باغ. و همه آنهایی که دوست‌شان دارم.

چشمانم را می‌بیندم و یک ثانیه همه‌چیز را متوقف می‌کنم. فکر کردن را، حس کردن را، نفس کشیدن را. همه چیز، حتا زمان، از حرکت بازمی‌ایستد. و رها می‌کنم. به پانزده شماره. می‌شمارم‌شان. آنقدر می‌شمارم تا دیگر نفسی نماند برایم.

 

باز نفس می‌کشم، این بار عمیق‌تر و آرام‌تر. با تمام وجود. انگار که با این نفس، چنگ می‌زنم به هوا برای زندگی دوباره. دست‌به‌دامن اکسیژن می‌شوم، و ذره‌ذره ورودش را به سلول سلول ریه‌هایم حس می‌کنم.

عطر زندگی را به درون می‌کشم با این نفس. عطر نان تازه در صبح زود، عطر چای هل‌دار، عطر بارانی که روی کوچه‌باغ خاکی پرخاطره نم می‌زند. نفس می‌کشم و تمام عطرهای خوب جهان را به درون می‌کشم. رایحه گل سرخ‌های کاشان، طعم قطاب‌های یزد، عطر شالیزارهای شمال. بوی غذای مادر که ظهرها در خانه می‌پیچد. حتا عطر مشهدی پدربزرگ که هربار برای مسجد رفتن به خودش می‌زد.

 

محکم و عمیق نفس می‌کشم، و گوش می‌کنم به صدای باز شدن ریه‌هایم با ورود هوای هستی‌بخش. گوش می‌کنم به صدای ملایم هوایی که تو می‌رود و قلبم را صدا می‌کند که محکم‌تر بتپد. به تپش‌های منظم قلبم گوش می‌دهم. تالاپ تولوپ، تالاپ تولوپ، تالاپ تولوپ. صدای زندگی. صدای زنده بودن من. صدای جویباری از خون که سراسر وجودم را به بودن، تجربه کردن، و شکفتن تشویق می‌کند.

گوش می‌سپارم به زیباترین آهنگ دنیا، آهنگ زندگی. مثل هم‌نوازی پرنده‌ها آن هنگام که صبح می‌دمد، و هم‌نوازی جیرجیرک‌ها در دل شب مرموزِ تاریکِ ساکت. مثل خروش رود و موج دریا، یا صدای رعد، و کمی بعد، شرشر باران. یا صدای مادر و پدر، که اطمینانی در درونم می‌دواند. به درون می‌کشم تمام صداهای خوب دنیا را. و باز می‌گذارم بماند و خوب حسش کنم. و باز دنیا را از حرکت می‌ایستانم، و با آرامش رهایش می‌کنم تا بیرون برود.

 

نفس چهارم را بیشتر با جان و دل می‌کشم. چشمانم را محکم‌تر می‌بندم و حرکت مولکول‌های هوا را که سراسیمه از سوراخ‌های بینی‌ام وارد می‌شوند و با شوق راه‌شان را تا ریه‌هایم پیدا می‌کنند حس می‌کنم. حس گرمی هوا، حس بالا آمدن بالاتنه‌ام با هر نفس، حس باز شدن ریه‌هایم تا جایی که جا دارند، حس هم آغوشی هوسناک اما کوتاه هوا با ریه‌هایم، و بعد، اسیر شدن‌شان در لحظه توقف دنیا. فشار مولکول‌های هوا را درون ریه‌هایم حس می‌کنم. مولکول‌هایی که با هیجان به درون دویده‌اند و حالا با هیجان بیشتر دارند تقلا می‌کنند که دوباره به بیرون بشتابند. انگار که آرام ماندن بهشان نیامده. رهایشان می‌کنم تا پی کارشان بروند.

 

نفس آخر، طعم تازگی دارد. طعم میوه‌های نوبرانه. طعم سیب‌های ترش و شیرین اول پاییز. طعم دمنوشی را دارد از گیاهانی جادویی که انگار از آن دنیا برایت آورده‌اند. آمیزه‌ای عجیب، بی‌نظیر و به‌یادماندنی. خوب مزه‌اش می‌کنم. روی زبانم نگهش می‌دارم. به تمام مزه‌های شگفت‌انگیز زندگی‌ام فکر می‌کنم. هرآنچه در عمرم چشیده‌ام و دوست داشته‌ام. با این نفس می‌خواهم همه را به درون بکشم. این نفس، شوری اسنک‌های کودکی‌ام را به یادم می‌آورد و شیرینی آب‌نبات‌های چوبی طعم‌دار را.

آرام آرام به درون می‌کشمش. ترشی لیموی تازه در اوج تابستان، تلخی قهوه داغ تازه‌دم غلیظ در سرمای زمستان، خنکی یخمک‌های بچگی، نرمی کلوچه‌های گیلان، تردی پرصدای هله‌هوله‌های همیشه مضر ولی هوس‌انگیز. همه را به یاد می‌آورم. ثبت می‌کنم تمام لحظه‌های خوب چشیدن را. حظ می‌کنم از این نعمت بزرگی که خداوند به من هدیه‌اش داده. نگهش می‌دارم تا خوب خاطره مزه‌ها در خاطرم بماند، و بعد، آرام نفسم را بیرون می‌دهم. تا آنجا که دیگ نفسی نماند.

 

اکنون تمام زیبایی‌های دنیا در درون من است. رنگ‌ها، عطرها، طعم‌ها، حس‌ها و نواها. اکنون تمام لذت‌های دنیا در درون من است. تمام آنچه به من حس زندگی می‌دهد. باز می‌شمارم. تا جایی که نفس دارم. می‌شمارم تا ۱۰، تا ۱۵، و بعد، آرام چشمانم را به روی زندگی باز می‌کنم.