زندگی خود را دوباره بیافرینید … با نوشتن!
نویسنده: ساندرا مارینلا
مترجم: زینب شاهدی
زمانی خواهد رسید که نقش بر زمین خواهید شد. همهمان خواهیم شد.
این را وقتی فهمیدم که لبه صندلی مخمل مشکی در مطبی سپید و استریل نشسته بودم. نشسته بودم منتظر پزشکی که نمیخواستم ببینمش، و قلبم مچاله شده بود. درِ اتاق تکانی خورد و باز شد، و رادیولوژیست سپیدپوش آمد و راهنماییام کرد که به پشت تکیه بدهم. احساس خفگی پیدا کردم. اشک نگرانی از آینده احتمالیام چشمهایم را پر کرد. بعد، انگار در فیلمی سیاهوسفید از داستان زندگیام گیر افتادیم؛ فیلمی ترسناک و وهمآمیز – از همان فیلمهای عجیبوغریب آوانگارد که اندی وارهول در دهه شصت میساخت. صدایی پخش نمیشد، اما لبهای پزشکِ شبهسان تکان میخورد: «شما سرطان دارید.» فیلم، به سبک وارهول، داشت روی دیوار تاریکی نمایش داده میشد. اسم درستی هم داشت: سرطان. و داستان زندگی من بود. بعد، پروژکتور تقی داد و پتپتی کرد و خاموش شد. انگار یکباره فیلم داستان من از قرقره درآمده بود و پخش کف زیرزمین ذهنم شده بود؛ مثل نوارهای فیلمهای قدیمی که از حلقه خارج میشد و به هم گره میخورد. آیا این حلقه فیلم – داستان من – درستشدنی بود؟
داستان زندگی من، داستان سرطان بود
یک هفته بعد، من به مطب جراحی بسیار خوشنام و ماهر قدم گذاشتم. مطمئن بودم که بهراحتی آبخوردن میتواند با جراحی، توموری کوچک را از اعماق سینه چپم دربیاورد. هرچه نباشد، سرطان من در مراحل اولیه بود. جراح ریزهمیزه و شیکوپیک وارد اتاق شد. دستیارش هم آمد: دختری با نصف سن ولی دوبرابر هیکل او. جراح مدتی طولانی روی اسکنهایم دقیق شد و بعد رو به من کرد که: «بهنظرم بهترین کار اینه که از شر پاپی سمت چپی خلاص شیم. و بهنظرم خیلی جدی به این فکر کن که هردوتای پاپیا رو دربیاریم بره.»
گفتم: «داریم درباره سینههای من حرف میزنیم؟»
یک ساعت بعد، من در وضعیت جنینی نشسته بودم روی سرامیک سرد کف آشپزخانهام، به جلو و عقب تاب میخوردم و حس میکردم جریانات پس ذهنم مرا در خود گیر انداخته است. موج فکرهایی که چرخ میخوردند و من از پس کنترلشان برنمیآمدم. داشتم غرق میشدم. دستهایم بیجان شد، چون شک داشتم بتوانم در مقابل سیل سوالات و ترسها دوام بیاورم؛ شک داشتم بتوانم جان سالم بهدر ببرم. بدون کوچکترین آمادگی، شوک شده بودم از اینکه من هم به جمعیت ۲۳۰٫۰۰۰ زن آمریکایی پیوسته بودم که سالانه پی میبرند به سرطان سینه دچارند. همسرم هزار کیلومتر آنطرفتر، در سفری کاری بهسر میبرد. ساعت از ۶ عصر گذشته بود، و آخرین پرتوهای خورشید داشت در آسمان زمستانی ناپدید میشد. تاریکی مرا در خود فرو برد.
زندگی ما یک داستان است
تا حالا چنین تجربهای داشتهاید؟ تجربه نقش بر زمین شدن در پی رویدادی دردناک را؟ اینکه یک روز صبح همان کسی که همیشه میشناختید از خواب بیدار شوید و وسط مشغلههای روزانهتان ناگهان ببینید همهچیز بهکلی عوض شده است؟ در مورد من داستان از این قرار بود: معلم نویسندگی کالج با یک عالم برگه برای صحیح کردن و یک جشن تولد پیشرو که باید برای پدرم تدارک میدیدم، اما به شکلی نامنتظره به جرگه افراد آسیبدیده پیوسته بودم – زنان مبتلا به سرطان. چطور میتوانستم با این تغییر کنار بیایم؟ با قرص و دارو؟ با چند شیشه الکل؟ نمیشد چیزی را از برق بکشم و همه چیز از نو شروع شود؟ نمیشد یک دکمه را بزنم و دوباره راهاندازی شوم؟
شما هم داستان باورم-نمیشود-اینها-دارد-برای-من-اتفاق-میافتد خودتان را دارید؟ مطمئنم که دارید.
بعد از این ماجرا تا چند هفته گیج و منگ بودم. شروع کردم صحبت کردن با دیگر بازماندگان از ضربات روحی – کهنهسربازها، بیماران سرطانی، دانشجویان، نویسندگان، و دوستانی که با داستانهایی روبرو شده بودند که نفسشان را ربوده بود و به آنها احساس گیر افتادن در تله سرنوشت را داده بود. داستانهایی که باعث شده بود احساس کنند دارند غرق میشوند، و حتا مطمئن نبودند میتوانند زنده از آن بیرون بیایند یا نه.
استان نوزادی که با سری بدشکل و بزرگتر از حد طبیعی به دنیا آمده بود. داستان شوهری که بدون یک کلمه حرف، گذاشته بود و رفته بود. داستان بهترین دوستی که در افغانستان روی مواد منفجره قدم گذاشته و پاهایش را از دست داده بود. داستان زن جوانی که در حالی که نوزاد تازه متولدشدهاش را در بغل داشت فهمیده بود سرطان سینه پیشرفته دارد. داستان همکاری که بهعنوان دوست وارد خانهای شد و بهعنوان متجاوز از آن بیرون رفت. داستان شوهری که به اقیانوس رفت و دیگر از آن بیرون نیامد. داستان یک کلاس-اولی که با همکلاسیها و معلمش در کمد لباس پنهان شدند و در نهایت به شکلی وحشیانه توسط نوجوانی که عقلش را از دست داده بود تیر خورد و از بین رفت. من با بیشتر از صد نویسنده مصاحبه کردم – بعضیشان معروف بودند، بیشترشان نه.
و فهمیدم همه ما داستانهای سختی داریم – داستانهای غمانگیز، پرآسیب، و پراسترس. بعضی وقتها درد و رنجمان از مجموع اتفاقات بدی که در طول روزمان افتاده ناشی میشود: زنگ نزدن ساعت، چک بیمحل، نرسیدن به قرار، شکستن عینک، سوختن صفحه کامپیوتر، و خرد شدن سپر ماشین. اگر داستانی دارید که نفستان را گرفته و این حس را در شما ایجاد کرده که به ته خط رسیدهاید، نوشتن برای شماست.
ژورنالم نجاتم داد
اولش که فهمیدم سرطان دارم، میدانستم در وضعیت مهلکی افتادهام و تصمیم گرفتم که زندگیام را از نو بنویسم – مثل خیلیهای دیگر در چنین شرایطی. که کل زندگیام را تغییر بدهم. در آستانه اولین جراحیام بودم، و قرار بود پرتودرمانی دنبالش بیاید. قرار نبود بعد از این تجربه، همان آدم قبل بمانم. به پشتوانه مستمری معلمی و حمایت همسرم توانستم کار تماموقت را کنار بگذارم و خودم را از نو بسازم. با خواندن، تحقیق کردن، فکر کردن، مراقبه، ارتباط گرفتن، صحبت کردن با دوستان، قدم زدن، گوش دادن به موسیقی، دعا کردن، و در آغوش گرفتن خانوادهام این کار را کردم. و با نوشتن – در ژورنالی که اسمش را با جوهر قرمز و پررنگ گذاشته بودم: «من سرطان دارم.» تمام کارهایی که کردم اهمیت داشت، ولی این ژورنالم بود که نجاتم داد. حالا میفهمیم چرا.
پس از چندین سال تدریس و چند دهه روبرویی با چالشهای زندگی، از مسیر قبلیام قدم بیرون گذاشتم و مسیر جدیدی پیدا کردم؛ مسیری که شروعش صبح خمار روز بعد از دومین جراحیام بود. مسیری که طی آن هردو سینهام را از دست دادم. ماستکتومی دوگانه. آن روز صبح، در حالی که داروی بیهوشی هنوز در رگهایم جاری بود، داشتم ژورنالم را پر میکردم، اما با این حس عجیب که از خودم بیرونم و دارم خودم را در حال نوشتن تماشا میکنم.
ماهیت سورئال این تصویر برایم فریبنده بود، چون واژههای این زن – خودم – از عمیقترین لایههای درون فواره میزد. از این فاصله میتوانستم ببینم من زنی هستم که در این چند ماه فراوان نوشته تا خودش را سرحال کند، تا از آزمایشی که سرطان پیش رویش گذاشته بود سربلند بیرون بیاید. و با شگفتی دیدم واژههایم چه قدرت بینظیری دارد در شفا گرفتنم. در تغیییر دادنم. احساس کردم موجی نرم در بدنم منتشر شد. موجی از شکوه و هیبت. چون هستی داشت نشانهای به من میداد. بصیرتی. و زمزمه کرد: «نوشتههای ما میتواند دگرگونمان کند.»
در آن لحظه میدانستم که باید به شهودم گوش بدهم، با واژههایم همراه شوم، و از درونم بنویسم تا خردی را که آن نشانه عرضه میکرد دریافت کنم.
سفر نوشتنِ من
و کتابی متولد شد. از این باور متولد شد که نوشتههای شخصی ما، که اغلب «نوشتن اِبرازی» میخوانندش، میتواند شفایمان دهد و دگرگونمان کند. از این آگاهی متولد شد که ۸۱ درصد ما معتقدیم درون خودمان کتابی داریم. داستانی برای تعریف کردن.
این سفر اول من را به سمت روزنویسهای شخصیام کشاند، جایی که قدرت نوشتههایم را امتحان کردم. اینجا موبهموی زندگی من بیان شده بود، و دوباره و دوباره، داستان پس از داستان، میدیدم که نوشتن به من معنا داده است. من را کامل کرده است.
منی که سی سال در کار تدریس نویسندگی به دبیرستانیها و دانشگاهیها بودم این را خوب میدانستم که وقتی داستانمان را پیدا میکنیم و آن را از صمیم قلب برای دیگران تعریف میکنیم، این حقیقتجویی دگرگونمان میکند. و این دگرگونی صرفا از ژورنالنویسی حاصل نمیشود. من چنین تحولی را در صدها جستار و داستان و شعر و دستنوشته و مقاله و وبنوشته و خاطره و کتاب و دیگر نوشتههای داستانی و غیرداستانی دانشآموزان و دانشجویان دیده بودم. نوشتههای ابرازی ما – چیزهایی که درباره افکار، احساسات و تجربیات خودمان مینویسیم – تعریفمان میکنند. واژههای ما خلقمان میکنند. داستانهای ما خلقمان میکنند.
و نوشتههای ما میتوانند ما را دوباره بیافرینند.
(برگرفته از کتاب:
The Story You Need to Tell)