چرا نوشتاردرمانی می‌تواند جای روان‌درمانی را بگیرد

استیو آلموند- ترجمه زینب شاهدی

 

(این نوشته را استیو آلموند، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی در سال ۲۰۱۲ برای نشریه نیویورک‌تایمز نوشته است. نوشته جالبی‌ست، پر از نکات قابل‌توجه درباره تاثیر روانی نوشتن و رشد حوزه نوشتاردرمانی. با هم بخوانیم.)

 

هروقت کسی می‌پرسد چرا نویسنده شدم، معمولا تعریف می‌کنم که چطور در دهه ۲۰ زندگی‌ام تلویزیون را بوسیدم و کنار گذاشتم و به مطالعه چسبیدم. از جمله‌های ساول بِلو می‌گویم و لُری مور. از این‌که چه‌جور محوشان شده بودم و چقدر دلم می‌خواست از آنها تقلید کنم. داستان خوشایندی از آب درمی‌آید.

اما، این جایی از داستان نیست که واقعا اهمیت دارد. آنجا که واقعا اهمیت دارد، و تازه دارم می‌فهمم، این است که من از کار گزارشگری روزنامه خسته شده بودم. و افسرده. در آن دوران من در تبعید از خانواده به سر می‌بردم، و با کارایی حیرت‌آوری داشتم عزیزانم را از خودم دور می‌کردم. چیزی که لازم داشتم روان‌درمانی بود. و اتفاقا در مقطع ارشد هنرهای زیبا، شاخه داستان، وارد دانشگاه شدم.

وضع همکلاسی‌هایم بهتر از من نبود. ما همه تلاش‌مان را می‌کردیم که اوضاع بدمان را لاپوشانی کنیم و نقش تازه‌واردهای مشتاقی را بازی کنیم که از فرصت به‌دست‌آمده برای هرچه بهتر کردن «آثار» باشکوه‌شان ذوق‌زده‌اند. اما آن روی دیوانه‌مان، ناگزیر، زیر سایه مشروب و مواد و چیزهای دیگر، بالا می‌آمد. بعد از مهمانی‌ها، توی تاریکی‌های شب تلوتلو می‌خوردیم و آهنگ‌های غمگین را در تنهایی‌مان ناله می‌کردیم. دست‌کم من این کار را می‌کردم.

دور میز کارگاه، استادها تقلا می‌کردند که روی تکنیک متمرکزمان کنند: زاویه دید، ساختار جمله، نشان دادن به‌جای گفتن. اجازه داشتیم درباره پریشان‌حالی شخصیت‌هایمان بحث کنیم، که به‌طرزی شبهه‌برانگیز برایمان آشنا بود، اما ورود بیش از حد به وادی روانشناسی زیر پا گذاشتن قوانین کارگاه به‌حساب می‌آمد: نوشتن درمان نیست.

به‌نظرم منطقی بود. هم مادر من روان‌درمانگر بود هم پدرم، و همان موقع به‌اندازه کافی با این حوزه آشنایی داشتم. جلسات جانم را بالا می‌آورد. پر از گله‌گزاری و احساس بدبختی – نشانه‌های بارز خودمداری جوانی.

چرا وارد شاخه ادبی شده بودم؟ فکر می‌کردم چون مطالبی پرمغز و اضطراری درباره جهان داشتم، و چون من ذاتا آدم خلاقی بودم. اما حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم انگیزه اصلی من، و در واقع همه‌مان، درمان بود. ما می‌نوشتیم تا با چیزی روبرو شویم که فاکنر آن را «درگیری قلب انسان با خودش» نامیده بود. و نه قلب هرکسی. قلب خودمان.

 

گفتگودرمانی و نوشتاردرمانی

یک نسل قبل، وقتی «آنی هال» جایزه اسکار بهترین تصویر را گرفت، گفتگودرمانی در تخیل جمعی بسیاری از مردم جایگاه ویژه‌ای داشت. اگر می‌خواستی چندین ساعت در هفته را به عریان کردن روحت در مقابل غریبه‌ای بگذرانی که از نظر حرفه‌ای ملزم به گوش دادن و واکنش نشان دادن بود، پیش درمانگر می‌رفتی. این روزها، به یک کارگاه نوشتن می‌روی.

البته که الان هم خیلی‌ها دنبال روان‌درمانی می‌روند، از جمله خود نویسنده‌ها. و این‌طور نیست که همه ما آدم‌های داغانی باشیم که برای حل‌وفصل مشکلات نوروتیک‌مان به نوشتن پناه آورده‌ایم (مطمئنم که نویسنده‌های سالمی هم وجود دارند، اگرچه خودم تا حالا با آنها روبرو نشده‌ام). موضوع صحبت من همبستگی بین این دو نیست؛ دارم از یک تغییر گسترده‌تر فرهنگی صحبت می‌کنم – این‌که مجاهدت ادبی، روان‌درمانی را به‌عنوان برترین روش خودکاوی از میدان به در کرده است.

افول روان‌درمانی به‌وضوح در طلوع روان-داروشناسی ریشه دارد. شرکت‌های تولید دارو در چند دهه گذشته سخت کار کردند تا داروهایی را بازاریابی کنند که شیمی مختل مغز ما را درست می‌کند. با رواج دارودرمانی در علم روانشناسی، تصویر کلاسیک بیماری درازکشیده روی مبل روان‌درمانی تبدیل شد به تصویر مردی قرص‌به‌دست.

این‌که چطور نویسندگی خلاق می‌تواند روی کار بیاید، آن هم در عصری که تحریکات بصری در اوج خودش قرار دارد، مساله ساده‌ای نیست. ولی حس من این است که مردم، با وجود تمام شرایط، همچنان تشنه آن نوع همدلی عاطفی هستند که در ادبیات رخ می‌دهد.

یکیش این است: پیش‌ترها در دهه ۱۹۹۰ که نوشتن داستان را شروع کردم، چندتایی رشته ارشد هنرهای زیبا در کل کشور (ایالات متحده) وجود داشت. من هیچ نمی‌دانستم چنین رشته‌ای وجود دارد – تازه من از یک کالج مقدماتی مدرک انگلیسی داشتم. امروز نزدیک ۲۰۰ برنامه تحصیلات تکمیلی در این زمینه وجود دارد، و علاوه بر آن بیشتر از ۶۰۰ برنامه دانشگاهی و غیردانشگاهی در زمینه نویسندگی خلاق داریم. هزاران نفر در کنفرانس‌های ادبی شرکت می‌کنند و در مراکز نویسندگی دوره می‌گذرانند. کنفرانس‌های سالانه انجمن نویسندگان و برنامه‌های تحصیلی نویسندگی که زمانی فقط چند نفری از ۱۳ کالجِ عضو در آن حاضر می‌شدند، رشد کرده و به نمایشی چهارروزه تبدیل شده که بیش از ۱۰٫۰۰۰ نویسنده، ویراستار و دیگر افراد علاقمند را میزبانی می‌کند.

من در سال‌های اخیر تعداد زیادی از این برنامه‌ها و کنفرانس‌ها را دیده‌ام. صدها دانشجو را دیده و با آنها درباره کارشان صحبت کرده‌ام. بعضی‌هایشان جوانان کله‌داغی هستند که می‌خواهند دیوید ایگرز بعدی باشند. بعضی‌های دیگر مادربزرگ‌هایی هستند که مشتاقند بخشی از خاطرات شخصی‌شان را ماندگار کنند. در هر صورت، چیزی که برای من جالب است جزئیات– سن و نگرش و رویاها – نیست؛ بلکه انگیزه اصلی این افراد برای حضور در این دوره‌هاست. چیزی که آنها ته دل‌شان می‌خواهند پول و شهرت نیست؛ آنها می‌خواهند بتوانند احساساتی را به کلام دربیاورند که در تُنگ شکننده خانواده‌هایشان جا نمی‌شده است. سرزمینی که همواره ورود به آن برایشان ممنوع بوده است. آنها در دل‌شان این امید را می‌پرورانند که به‌واسطه هنر ادبیات، نسخه‌ای شجاع‌تر و بخشنده‌تر از خودشان را پیدا کنند.

الان یاد یکی از دانشجوهایی افتادم که پارسال به او برخورده بودم. زن جوانی زیبا و مضطرب از تبار کارائیب که مقاله طنزی درباره مراسم فرساینده صاف کردن موهایش نوشته بود. با وجود لحن شادش، بارقه‌هایی از ناامیدی اینجا و آنجا خودنمایی می‌کرد؛ مخصوصا در قسمت‌هایی که معلوم می‌شد والدین مهاجرش او را به این کار حقارت‌آور مجبور کرده‌اند.

گفتم: «انگار برای تبدیل شدن به یه آدم تمام و کمال خیلی زیر فشار بودین.»

و اینجا، زنی که تازه چند دقیقه پیش برای اولین بار دیده بودمش، جلویم زیر گریه زد. همین‌جاهاست که می‌توانم در درونم صدای رفقای ادبی‌ام را بشنوم که می‌گویند: «آلموند لعنتی! واقعا داری کارگاه‌ها رو اتاق درمان جلوه می‌دی!» حرف‌شان حق است. اصولا وظیفه کارگاه نویسندگی این است که به نویسنده کمک کند نثرش را بهتر کند، نه روح و روانش را. اما همین بهتر کردن نثر تقریبا همیشه مستقیم وصل است به زندگی درونی او، و در کنارش نیاز به همدلی بیشتر و افشاگری بیشتر. که هر دو اساسا درمانی هستند.

تازه، کارگاه تنها بخش کوچکی از فرایند خلاقانه بزرگتری است (یا باید باشد) که دربردارنده خواندن، فکر کردن و نوشتن است. این نوع کار کردن در تنهایی است که طی آن نویسنده به خودکاوی می‌پردازد.

هرچند دل‌مان نمی‌خواهد به این واقعیت تن بدهیم، اما نویسنده‌ها آثارشان را کلا از خودشان درنمی‌آورند. درست مثل مراجعی روی تخت روانکاوی، ما هم روی داستان‌ها، موضوع‌ها و شخصیت‌های خاصی تثبیت می‌شویم چون با ترس‌ها و آرزوهای پنهان درونی‌مان ارتباط برقرار می‌کنند. آثار ما، ناگزیر، اعترافات ماست – در پوسته‌ای متفاوت.

جی. دی. سلینجر «ناتوردشت» را به‌خاطر این ننوشته که برادر کوچکترش را از دست داده بوده و حال روانی‌اش وخیم بوده. بلکه از اعماق درون خودش دست‌به‌دامن هولدن کالفیلد شده بوده تا به‌واسطه او بتواند با تشویش‌های خودش درباره فقدان، جنون، و فریبکاری‌های بی‌رحمانه دنیای بزرگسالان روبرو شود.

قشنگی ناخودآگاه هنرمندانه این است که به ما امکان می‌دهد دزدکی بر افکار و امیال خودمان سرکی بکشیم یا به‌کلی آنها را پنهان کنیم. چند ماه مانده به پایان عمر کرت وانه‌گت، یکی از طرفدارانش ازش می‌خواهد موضوع اصلی‌اش را مشخص کند. وانه‌گت، که نویسنده ۱۴رمان بی‌اندازه خلاقانه بوده، می‌توانسته بگوید مخاطرات تکنولوژی، یا مثلا عواقب ویرانگر ثروت، یا خسارات اخلاقی جنگ. اما هیچ‌کدام این‌ها را نگفته. چیزی که گفته این بوده: «من دوباره و دوباره از خانواده‌م می‌نویسم.»

 

اینترنت وارد داستان می‌شود

کمی عجیب است اما روزی روزگاری اینترنت را «شاه‌راه اطلاعات» می‌دانستند که تبادل داده‌ها و ایده‌ها را آسان می‌کند. اما الان هرکسی که گوشی هوشمند دارد می‌داند که نقش اینترنت بیشتر به مرکز جولان‌دهی خودشیفته‌های جهان شبیه است تا هر چیز دیگری: جایی که مردم وقتی احساس تنهایی و بی‌قراری و بی‌توجهی می‌کنند آنجا پرسه می‌زنند. نوآوری اصلی رسانه‌های اجتماعی این بود که میدانی عمومی برای به‌نمایش گذاشتن زندگی خصوصی‌مان راه بیندازند. زنی که تا همین چند وقت پیش نجیبانه اسرار خانوادگی‌اش را پیش خودش نگه می‌داشت، امروز چه انشاها که درباره‌شان نمی‌نویسد و در صفحه‌اش نمی‌گذارد و به شمارش لایک‌هایش نمی‌نشیند.

اما اینترنت، هرچند شاید میل به خودابرازی خلاقانه و دریافت تحسین‌های آنی را تحریک کند، سودی به حال آرزوهای عمیق‌ترمان ندارد. چیزی که ما از اعماق وجودمان می‌خواهیم حواس‌پرتی نیست، بلکه دقیقا برعکسش، فرصتی است برای تجربه کردنِ به‌قول ساول بلو «توقیف توجه در میانه بی‌توجهی». ما می‌خواهیم حرف‌هایمان شنیده شود و مورد توجه قرار بگیریم. فرق است بین لایک خوردن آخرین پست ما در فیس‌بوک با گوش دادن صمیمانه به داستان زندگی ما، با همه درد و خونریزی‌هایش، مخصوصا و مخصوصا وقتی می‌خواهیم از قسمت‌های پررنجش بگوییم.

برای آنها که امکانش را داشتند، روان‌درمانی چنین نقشی داشت. اما پیش درمانگر رفتن بدنامی می‌آورد و کاری زیرزمینی بود. نوشتن خلاق نماد بازگشتی است به دوران شکوهمند و آرامش‌بخش قصه‌گویی، فرصتی برای شکستن چرخه جنون‌آمیز اعتیاد به فضای مجازی. شرکت‌کننده‌ها در کارگاه نویسندگی به جمعی از نویسنده‌ها، خواننده‌ها و منتقدهای واقعی در دنیای واقعی می‌پیوندند، که همه‌شان مصائب روایت‌گری را به فروپاشیدن احساسات در عصر دیجیتال ترجیح داده‌اند. آنها در فرایند نوشتن، راهنمایی حرفه‌ای دریافت می‌کنند که به هنرمندهایی اصیل تبدیل‌شان می‌کند. کجا چنین چیزی در دنیای مجازی پیدا می‌شود؟

 

یک کلمه در دفاع از نوشتاردرمانی

در بین منتقدان باب شده که درباره پیشرفت سریع نوشتاردرمانی نظر بدهند، مخصوصا آنهایی که پیرو مدل همینگوی هستند: این‌که هنرمند را باید شعله‌های زندگی واقعی به تپش بیندازد، نه آموزش‌های آکادمیک. چشم‌انداز ادبیات مدرن به‌وضوح از درون حسی شبیه ترفند پانزی فاخری دارد که در آن، مبتدی‌ها کمک‌خرج ازخودشان‌بهترها می‌شوند.
اخیرا کارگاه ترجمه‌ای راه انداختم با دانشجویانی ۵۰ و ۶۰ ساله به بالا. همه‌شان صاحب چند بچه و کسب‌وکارهای شلوغ. و گاهی با خودم فکر می‌کردم چرا در این سن دنبال نوشتن افتاده‌اند. نکند دارم بهشان امید واهی می‌دهم؟ ولی وقتی به انگیزه‌هایشان فکر می‌کنم سخت می‌توانم بدبینی‌ام را حفظ کنم. فکرشان دقیقا همان چیزی است که می‌خواستم: پناهگاه قصه‌ها؛ معتبرترین مسیر برای رسیدن به معنا در تاریخ زندگی بشر.

چند هفته پیش در کارگاه، گزیده‌ای از رمانی را نقد می‌کردیم درباره سه خواهر ننر که برای تجدید دیدار خانوادگی به کشور زادگاه‌شان سفر می‌کنند. نویسنده تا می‌توانست از جملاتِ با ویرگول به هم وصل‌شده و کلامِ درهم و آشفته استفاده کرده بود. اما من بیشتر زمان کلاس را به‌نرمی به این موضوع اختصاص دادم که در واقع هدفش به نمایش گذاشتن تشنج در آن مشاجرات خانوادگی بوده است. پس از کلاس، دختر نویسنده جلو آمد و گفت خوشحال است که بچه‌ها متنش را خوب درک کرده‌اند. بعد، مکثی کرد و این پا به آن پا شد و اضافه کرد: «اوضاع بین من و خواهرام خیلی داغونه. روزگار سختی با هم داشتیم.»

نمی‌دانم این دانشجویم کفش آهنی به پا خواهد کرد و تا چاپ داستانش پیش خواهد رفت یا نه. اما به‌نظرم مساله اصلی شاید این نباشد. آنچه واقعا اهمیت دارد این است که او و هم‌کلاسی‌هایش راهی برای روبرو شدن با تلخ‌ترین حقایق درون‌شان پیدا کرده‌اند؛ برای پیدا کردن معنایی در این تلخی‌ها، و شاید حتا درک زیبایی آنها. در دنیایی که روزبه‌روز به سمت غیرشخصی شدن و جدا شدن هرچه بیشتر انسان‌ها از هم پیش می‌رود، هیچ رسالتی بالاتر از این برای خودم تصور نخواهم کرد.